به صورتش نگاه میکنم ،آن زن زیبای جوان سالهای پیش چقدر شکسته شده،چین وچروکها نشسته اند روی چهره اش،چشمهای درخشانش حالا دیگر کم سو شده اند ،خط قرآنش درشت است اما باز هم گاهی توی خواندنش مشکل دارد ،کمرش خمیده تر شده انگار،پاهای مادرم درد میکند ،خیلی وقت است نمازش را نشسته میخواند ،فشارش مرتب بالا وپایین میرود و قلبش درد میگیرد ،دکتر گفته قرص لوزار دیگر جواب نمیدهد،قرصهایش را عوض کرده .
مادرم تلفن هوشمند ندارد،یک گوشی ساده دارد که یک در میان خراب است ،ولی با همین گوشی هر روز به من زنگ میزند و احوالم را میپرسد ،از صدایم ،از لحن حرف زدنم حال مرا میفهمد و میگوید:حالت خوب است؟و من وقتهایی که خوب نیستم بغضم را میخورم و میگویم خوبم مامان ...و میدانم که میداند خوب نیستم .و چقدر مادرها همه چیز را میفهمند.
مادر شاید تنها کسیست که همیشه در دسترس است ،تلفنش را خاموش نمیکند،تماس را ریجکت نمیکند،برای تو همیشه وقت دارد ،شاید بدون اینکه بدانی ،وقتی که خوابی ،وقتی سرکاری یا باشگاه و یا توی یک مهمانی دوستانه ،او دارد برایت دعا میکند ،دارد ختم صلواتی که برای تو برداشته تمام میکند .تو میتوانی روی بودنش روی رفاقتش تا ته دنیا حساب کنی.
محبت مادرها هیچ وقت تمام نمیشود،هرگز سر تو منت نمیگذارند که فلان کار را برایت کردم و تو در قبالش هیچ .فقط با مادر میتوانی با صدای بلند تقریبا عربده بزنی ،غرولند کنی،بهانه بگیری و چند دقیقه بعد بتو بگوید:لباست را شستم ،دارم اتو میکنم ، دنبالش نگردی مادر ،چایی آماده ست هر وقت خواستی بگو بیاورم توی اتاقت ،از سر درس و مشقت بلند نشوی .
مادرم ،چقدر رنگ سفید هم به موهای تو می آید،چقدر هنوز هم زیباترینی ،چقدر دستهایت را دوست دارم ،چقدر آرام جان منی .هر تار مویت که سفید شد ،هرچین که به پیشانی ات افتاد، هر قدم که نتوانستی با پاهای دردمندت برداری ،نامش زندگی بود ،عمری بود که به پایم ریختی .تو خمیده شدی تا من قد بکشم جلوی چشمانت ،بشوم نور چشمان کم سوی تو ،بشوم چراغ دل مهربانت،امید شوم توی ناامیدی هایت ،تو پر پروازم شدی ،من همان کبوتر کوچک جلد توام .مادرم ،قلب تپنده ی خدا روی زمین ،روزت مبارک...