تا حالا به این فکر کردید ؟که چرا برای شروع یک کار هیجان خیلی زیادی داریم و تمام توان خودمون رو میذاریم تا به بهترین شکل ممکن اونو انجام بدیم یا به خواسته ای که داریم برسیم ،اما وقتی به اون خواسته رسیدیم یا تقریبا وسطهای کاری که براش هیجان زیادی داریم ،اون همه شوق یکباره فروکش میکنه و کیفیت کار ما پایین میاد؟چرا جذابیت یک کار خیلی زود از بین میره ؟
این اتفاق برای همه ی ما به شکلی میفته ،خریدن وبه دست آوردن چیزی که دوست داریم هم همین حالتو داره
مثلا شما چندین ماه توی نخ یه مدل گوشی هستین ،خواب و خوراکتون اون گوشیه ،تمام اطلاعات رو در موردش به دست اوردین وتمام رویاتون رسیدن به اون گوشیه.با زحمت فراوون ِاحتمالا جور کردن پولش ،بهش میرسین ،ساعتها باهاش کار میکنید،از خودتون جداش نمیکنین ،مواظبش هستین که خط روش نیفته ،شبهای اول وقتی که میخوابین چند دقیقه یکبار گوشی رو برمیدارین و چک میکنین ،بالذت برنامه های مختلف رو الکی زیرو رو میکنین ،وخلاصه نوعی از هیجان رو تجربه میکنین ،اما این شور و وشوق تقریبا زیاد دوام نمیاره وخیلی زود فروکش میکنه واون گوشی به یه چیز خیلی عادی تبدیل میشه در حدی که اگر از دستتون بیفته زمین ویا آب روش بریزه خیلی نگرانش نمیشین .
و اما در مورد تجربه ی من که لذت خوب کتاب خوندن هست ،هم متاسفانه این اتفاق افتاد و برای اینکه دنبال راه حلی براش هستم و یا شاید دنبال دلیل اینکه چراهیجان ما به سردی تبدیل میشه اونو باشما به اشتراک میذارم.
وقتی تصمیم گرفتم که کتابخون بشم هیجان بسیار زیادی داشتم .حس خوبی ازاینکه دارم وارد یه کانال خوب وجذاب میشم وهرگز قرار نیست ترکش کنم ،به قول معروف تخته گاز جلو میرفتم وبا شور فراوان وبااینکه پول خریدن کتاب نداشتم از هزینه های ضروری میزدم ومثل فرهیخته های دانشمند رفتم ودر عرض تقریبا دو هفته چهار تا کتاب خریدم وبه سرعت شروع به خوندن کردم (هفت عادت مردمان موثر،بهتر بنویسیم ،سمفونی مردگان ،بار هستی )کتابایی بود که خریده بودم ،مشتاق بودم که کتاب اول رو زود تموم کنم وخیلی زود سراغ کتاب بعدی برم وکتاب از دستم نیفته ،وهمین طور هم بود ،تا کتاب سوم همه چیز خوب بود ،اما اون هیجان کمرنگ شد و وقتی به کتاب بعدی که میخواستم بخرم فکر کردم با خودم گفتم :حالا بذار اینارو تموم کنی واجب که نیست ،چیزای واجبتری هست که باید بخرم .وخوندن کتاب بار هستی توی صفحات صد به بعد متوقف شد و فقط هربار که میرم توی اتاق ونگاهم بهش میفته میگم :بعدا .
واقعا چرا این اتفاق برای ما میفته؟تا بحال به دلیلش فکر کردین؟راه حلی براش پیدا کردین؟چکار باید بکنیم که هیجانی که برای کارای مثبت وخوب داریم همیشه پویابمونه و دانش ما رو ارتقا بده؟
من فکر میکنم باید یک انگیزه ی قوی ِمثبت همیشه تو طاقچه ی ذهن ما باشه ،انگیزه رمز پویایی در زندگیه .این انگیزه میتونه یک شخص باشه که به ما قدرت میده بتونیم بهترینه خودمون باشیم ،میتونه یک هدف بزرگ باشه ،یک آرمان ،یک ایده آل که باید برای اون (باید)تعیین کنیم .
ما گاهی باید خودمون رو در انجام بعضی کارا مجبور و شرطی کنیم تا همیشه در ذهن و روح ما هیجان به بالاترین شکل خودش باقی بمونه.
مثلا برای خوندن و تموم کردن یه کتاب برای خودمون جایزه تعیین کنیم ،برای خودمون آزمون بذاریم ،کتابایی که میخونیم با دیگران به اشتراک بذاریم ،با عزیزان و دوستامون مسابقه ی کتابخونی بذاریم ،باکسی که دوسش داریم رقابت کتاب خوندن ایجاد کنیم و از هم درباره ی کتابی که خوندیم سوال بپرسیم ،زمانی تعیین کنیم و ببینیم کی زودتر میتونه یه کتاب رو تموم کنه و خلاصشو داستان وار تعریف کنه .
من گمان میکنم کارهایی از این قبیل هیجان رو در زندگی زنده نگه میداره .شما چی فکر میکنید؟