ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
خواندن ۸ دقیقه·۶ ماه پیش

داستان کوتاه :سفر یک کارمند درون گرا

بعضی وقت ها شاید برایتان اين حس پیش آمده که دوست دارید. آنقدر قوی باشید که جلوی هرنوع ظلم و مظلوم کشی را بگیرید.
ولی این حس برای جبار تبدیل به خوره در مغزش شده بود‌.
جبارمیرزای کارمند دون پایه اداره برق شهرستان بیجار که نزدیک سی ویک سال سن داشت.یک آدم درون گرا وکم حرف که همیشه یک تیپ ساده داشت. در زندگی او هیچ ردی از یک دوست نمیشد پیدا کرد.او خیلی اهل خوش گذارنی ورابطه بازی نبود،مثل ربات های دست ساز چینی هر روز سر ساعت در محل کارش حاظرمیشد،کارش را صحیح ودرست انجام میداد، وآخرین نفر آنجا را ترک میکرد. کارمندان ادراه برق حتی یک خاطره ای بدی با او نداشتند .چون اصلا جبار آدمی نبود که باعث آزار ورنجش کسی بشود.اومرتب ومنظم کارهای خودش را انجام میداد. هیچ کسی تا حالا ندیده بود .جبارمیرزای یک روز مرخصی بگیردیانیم ساعت دیردراداره حاظرشود. او برای کار کردنش خیلی اهمیت قائل بود.
امافشار کار در چند ماه گذشته به نحوی زیادی بود. که آدم پر کار و خسته گی ناپذیر مثل او را کلافه کرده بود.
یک روز به این فکرافتادتا برای چهار روز هم شده قید اضافه کاری و مرخصی نرفتن را بزند ودلش را با دریا بزند ویک مسافرت تنهای به شمال برود.
آخر هفته در میان قيافه های متعجب وچشم های از حدقه بیرون زده ای همکارانش، برگه ی مرخصی چهار روزه ای خود را که مدیر عامل امضا کرده بود، به کار گزینی تحویل داد.واداره را برای مدتی کوتاه ترک گفت.
صبح روز بعد جبار وسایلش را جمع کرد وبا اولین اتوبوس صبح ساعت ۶/۳۰دقیقه بیجار ، به سمت شمال حرکت کرد.
در طول مسیر جبار مشغول چرت زدن بود. وقتی های هم که بیدار وهوشیار بود با گوشیش ور میرفت وازطریق گوگل بهترین جاهای که می‌توانست برود را نگاه وشناسایی میکرد.
آخرین روزهای بهار بود وهوای داشت به سرعت گرم میشد.بعداز هفت ساعت بالاخره به مقصدرسید.
جباربرای اولین بار چشمش به خیابان و کوه های سرسبز ودرخشان شمال افتاد .که مثل نور خورشید می‌درخشید.دریک آن همهمه ی در رگهایش به جوش آمد. وعاشق وشیفته ی این شهر زیبا شد.
او که قبلا هیچ علاقه ی به تفریح وخوش گذارنی نداشت وتنها اولیت زندگیش کار بود.باخود اندیشید: ای دل غافل چه روز های را در انزوا و تنهای گذارنده ،تنها دلخوشیش همان چندهزار پاپاسی بی ارزشی بود که با کلی مشقت و سختی به دست می آوردو برای روزمباداپس اندازکرده بود.ولی دريغ از یک مسافرت خشک وخالی،
گاهی وقتها انسان بیهوده برای یک روز تلخ وسخت یا همان مبادا پول هایش را حریصانه پس انداز میکند.بعد منتطر همان روز مینشیند تا روزی که نفس هایش به شماره کردن می افتد اماآن روزپولش هیچ ارزشی ندارد و نمیتواند دردش رادوا کند .
در چهارکیلومتری شهر رشت یک دهکده ی جنگلی کوچک با کلی مناظر دیدنی بود که لوکیشنش را قبلا درراه سرچ کرده بود رفت.
بوی چوب تازه سوخته شده در کل فضای دهکده به مشام میرسد. هوا گرم وشرجی بود. پیشانی جبار خیس عرق شده بودو آن را هی با دستمالش پاک میکرد.
در روستاه یک ساختمان سه طبقه ی چوبی بودکه کلبه و خانه به گردشگرها اجاره داده میشد.
پشت میز یک زن میان سال چاق با صورتی گرد وقرمز نشسته بود .که دستش را زیر چانه قرار داده بود ویکسر زیرلب غرولند می‌کرد .
بعد از دوبار سلام کردن بالاخره زن از فکرعمیقش بیرون آمدوگفت:بفرماید:چیزی خواستید .جبار بالحنی آرام گفت :بله یک کلبه برای استراحت‌ امشبم-زن گفت بهترین کلبه ی جنگلی اینجا الان خالی است الان به شما آن را نشان می دهم احتمالااز اقامت در آنجا خوشتان می آید.
بعدزن پسر کوچکش را که ده ساله داشت و موی سرش از ته تراشیده بود صدا کرد وکلید کلبه را به اوداد.
کلبه دو خواب با یک ایوان کوچک و ویوی زیبا مشرف به رودخانه و کوه جنگل بود .

جبار وسایلش را در گوشه ی قرارداد.
.ازداخل ساکش اسپیکر بلوتوثیش را بیرون آورد ویک موزیک قدیمی پاپ دهه ۴۰ برای خودش پخش کرد‌.او از بچه گی خیلی به موسیقی سنتی علاقه مند بود. مخصوصا موزیک بی کلام ،فضای خانه و صدای محیط بیرون کاملا با اهنگ مطابقت داشت .
او در ایوان روی صندلی با آرامش بخصوصی آرام آرام قهوه اش را هورت می‌کشید وبالذت به خورشید ی که پشت انبوه درختان داشت محو میشد چشم دوخت بود.
اما یک چیز این دهکده ی زیبا کمی عجیب بود.
دهکده ای که پر بود از جاذبه ی گردشگری، ولی در این آخر هفته ی تعطیل چرا می‌بایست سوت کورو بی گردشگرباشد؟ولی جبار زیاد به این چیزها توجه نداشت .

صبح حوالی ساعت ۹ جبار برای آب تنی به سمت دریا رفت .ساحل دریای خزر حدود ۱۰کیلومتر از آنجا فاصله داشت.
کنار دریا غوغا بود.زن ،مرد ،بچه ،پیرزن،پیرمرد همه مشغول شنا وآب بازی بودند.ساحل پربود از آدم های گوناگون بالهجه های متفاوت ، نسیمی مرطوب بوی مشمئزکننده ماهی مرده را باخود می آورد.. جبار مایو شنایش را پوشیده و مشغول‌ شنا کردن در آن حوالی شد. ولی زود خسته شد وبه کنار ساحل برگشت.روی شن ها نشست وبا حسرت زن و مرد جوانی را نگاه میکرد که عاشقانه یکدیگر را در آب بغل کرده بودند وباهم شوخی میکردند.
باخودش فکر کرد که یه سنگ هم وقتی بغلش میکنی هم زیباست.
دراین لحظه صدایی گوش خارش یک موتور چهار چرخ اورا از خیال بیرون آورد.راننده موتور با ترس فروان داشت گاز میزد .چند ماشین هم اورا تعقیب می‌کردند.موتور سوار خواست به پشتش نگاه کند که یکدفعه کنترل موتور از دستش خارج شد وبه زمین افتاد.نزدیک ده نفر باقمه و چاقو به جانش افتادن تا دم مرگ اورا زدند.یک نفراز ضارب ها که فردی استخوانی وبلند قد بود.خواست سوار موتور چهارچرخ شودتاآن را غنیمت بگیرد.امابه شدت هول ودست پاچه شده بود.
وقتی میخواست با موتور دور بزند سرعتش به قدری زیاد بود که دو بچه را در کنار ساحل زیر گرفت .صدای جیغ وشیون پدر ومادر وبستگان بچه ها بلند شد.
پدره بچه خواست سویچ موتوررا گرو بگیرد تا زمانی که پلیس بیاد وتکلیف ماجرارا روشن کند. اما باهجوم قمه به دست ها مواجه شد .
آنها بیرحمانه حتی به زن ها هم رحم نکردند.
جبار دریک لحظه در میان بی تفاوتی همگان رگ غیرتش گل کرد.
وبه فردی که داشت به زنها بی احترامی میکرد حمله کرد.اما دوسه نفراز آنها متوجه این موضوع شدند وبه جبارهجوم بردند.انهاتامیخورد بامشت لگد وقمه اورا زدند. وبعداز کلی کتک کاری صحنه ی تصادف را پاک کردند وبعد یکی یکی غیب شدند.پلیس آژیر زنان با کلی تاخیر بلاخره آمد . افسر پليس باحالتی طلب کارانه خانواده ی کتک خورده را مخاطب خودش قرار دادو گفت :چرا با اهالی اینجا دعوا میکنید واقعا خجالت نمیکشید.همه ی مردم را ترسانید.بعداز چند دقیقه سخنرانی بی سرته با بی اعتنای به ماجرای پیش آمده راهش را کج کرد ورفت. آمبولانس هم آمد و دوکودک را معاینه کرد خوشبختانه آنها صدمه ی جزه ئ دیده بودند .
جبارباحالتی غم زده زانوهایش را بغل کرده بود.خون دماغش قطره قطره داشت به دریا میریخت .جهان آن لحظه در پیش چشمان جبار میرزای تاریک و تاربود. مادربچه ها جلو رفت وبادستمالی سفیدخون دماغش را پاک کرد. وازاو خیلی تشکر کرد. ولی جبار فقط سرش را تکان دادوکلمه ی به زبان نیاورد. مردم کناره ی ساحل از خودشان خجالت می‌کشیدند وهمه از قهرمان این ماجرا داشتندتعریف وتمجید می‌کردند.
ولی کمی آنسو تر جبار انگار سنگ روی یخ شده بود.باخودش میگفت کاش آنقدر قدرت داشتم تا میتوانستم ازپس آن بی سرپا های دوهزاری برمی امدم وانهارا سرجایشان مینشاندم. جبارحالا درمحاصره ی هجوم افکار منفی بود،انگار یکنفر داشت به قصد روحش را سمباده میکشد.

اوفقط نشسته بود وبه نقطه ی دوردست در آن پس دریا خیره شده بود. وقتی حواسش سر جا امد لباسهای خونیش را عوض کرد و سمت کلبه ی جنگلی حرکت کرد.
درراه بسوی کلبه یک ریزبا خودش حرف می‌زد وتمام سنگ های جاده را به این طرف وآن طرف شوت می‌کرد.هرکس از کنارش رد میشد فکرمیکرد این آدم با صورت درب وداغون شده تازه از تيمارستان فرار کرده .
داخل کلبه شد.وسایلش را جمع کرد ودر راکلید زد. بعد برای پرداخت صورت حساب به سمت صاحب کلبه رفت.
صاحب کلبه هنوز دست زیر چانه پشت میز ،داشت به اهنگ قدیمی ساخته ی استاد همایون خرم گوش میداد .
وقتی جبارکلید را تحویلش داد.تا صورت حساب را بپردازند زن باحالتی آمیخته به اندوه گفت :احتمالا بوی خانه های چوبی سوخته شده شما را هم اذیت کرده است . که به این زودی میخواید اینجا را ترک کنید. اخه چند وقت پیش یک آتش سوزی بزرگ باعث شد نصف بازار وچندین خانه ی کوچک و بزرگ طعمه ی حریق شوند واز بین بروند.حالا از آن زمان هنوز بوی چوب سوخته شده کل ده را گرفته،لعنت به این فضای مجازی جوری آتش سوزی را وایرال کردند .
که دیگر هیچ کس حاظر نیست به ده ما پا بگذارد.
جبار درآن لحظه فهمید دلیل خلوتی این روستای بکر همین آتش سوزی بوده است.بعدلب بازکردو گفت:نه
من اصلا از این ماجرا خبرنداشتم ، فقط کاری برایم پیش آمده که باید اینجا را ترک کنم.
باز حادثه ی کتک خوردنش درساحل دریای خزر جلوی چشمانش رژه رفتند. سرش انگار بازار مس گرا ها بود.مثل مار به خودش می‌پیچید. زن تا رفت یه لیوان آب برایش بیاورد.
جبار به خودش آمد. شانه هایش را بالاانداخت و ترسش رادر مشتهای گره کرده اش فشرد ورفت تا بی نهایت .

نویسنده: ناصراعظمی

آتش سوزیداستانسفردرونگرادریا
شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید