نسیم صدرالدین
نسیم صدرالدین
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کشتی تاریخی خواجو

پل خواجو
پل خواجو

بچه که بودم از پل خواجو می‌ترسیدم؛ خصوصاً آن بریدگی‌های عجیبش، دقیقا روی آبراهه‌هایی که جریان سریع آب از بین پایه‌های پل می‌گذشت و پله‌های بلندی که تا لب آب ادامه داشت. بابا اصرار داشت استکان چای به دست برود روی پایین‌ترین پله بنشیند و وقتی استکان خالی شد، بزندش توی آب و بعد بگذارد توی سبد. تمام مدت، از وقتی که از پله‌ها پایین می‌رفت تا وقتی که سبد را برمی‌داشت و می‌رفتیم، دلهره داشتم. می‌ترسیدم کسی بیفتد توی آب، یا جریان رود استکان را از دست بابا بکشد و ببرد.

پل خواجو
پل خواجو

بعدها یک شهردار عاقلی، روی بریدگی‌ها تخته زد ولی ما دیگر آن‌جا چای نخوردیم. تنها گاهی، وقت پیاده‌روی از روی پل عبور می‌کردیم.

امروز صبح به قصد پیاده‌روی که نه، در واقع فقط رفتم جریان آب زاینده‌رود را ببینم. (لذتی که مدت‌هاست از آن محرومیم.) از بالای "پل خواجو" رفتم آن طرف رودخانه و آمدم روی قسمت سنگی پایین پل. یک ردیف از پله‌ها خالی بود؛ ترسم را پس زدم و نشستم (اما نه روی آخرین پله). دقیقاً وسط، جایی که مقابلم جریان وحشی عبوری از بین پایه‌ها، به هم می‌خورد. نگاهم به آب بود که یه لحظه دچار یک خطای کوچک شدم و به جای اینکه آب را در حال عبور ببینم، احساس کردم پل دارد عقب می‌رود. درست شبیه وقتی که در مسیر رفتن به "بیوک‌آدا" در ته کشتی ایستاده بودم و جریان آب را نگاه می‌کرد. مغزم به سرعت به اشتباهش پی برد؛ ولی آنقدر اشتباه لذیذی بود که عمداً سعی کردم تا باز دچار خطا شود!

کشتی سنگی آجری خواجو
کشتی سنگی آجری خواجو

بعد از حدود ده دقیقه تمرین موفق شدم ذهنم را خطاکار، نگه‌دارم. فوق‌العاده بود! من سوار بر یک کشتی تاریخی، در امتداد زاینده‌رود در حرکت بودم و شکوهمندانه به اتصال دوباره‌ی آب‌های شکافته شده، چشم دوخته بودم. چنان حقیقی و باورپذیر که دلم می‌خواست دستمال پارچه‌ای سفیدی از جیبم بیرون بیاورم و برای آدم‌های توی اسکله تکان بدهم و فریاد بزنم: "خدانگهداااار"! اما می‌دانستم که اگر جز آب، به جایی نگاه کنم کشتی‌ام به گل می‌نشیند! پس ساکت و آرام نشستم و هیچ‌کس نفهمید زنی که روی آن پله‌هاست، ناخدای یک کشتی سنگی_آجری باستانی است.

۱۴۰۰/۱۱/۱۵

#نسیم_صدرالدین

#زاینده_رود

#اصفهان

#خطای_دید

#کشتی

در مسیر نویسندگی و شاعری هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید