قبلترها...
قبلترها بیشتر میخواندم. خیلی قبلترها بیشتر مینوشتم. با ذوق مینوشتم. میدیدم و مینوشتم. لمس میکردم و مینوشتم. حس میکردم و مینوشتم.
این روزها نوع خواندم عوض شده، هرچیزی نمیخوانم. از هر کسی نمیخوانم.
اینروزها کمتر مینویسم. هرچه بیشتر میخوانم، توانم در نوشتن تحلیل میرود.
قبلترها داستان میخواندم، شعر، رمان، تاریخی، ایرانی، خارجی. رکورد کتابهای "دنیل استیل" را زده بودم. با "اسکارلت اوهارا" بارها و بارها در "تارا" قدم زده بودم؛ و برای چاپ جدید شمارههای "هری پاتر " لحظه شماری میکردم.
همان قبلترها فیلم هم زیاد میدیدم. و بیشتر و بیشتر فیلم خارجی، هنوزم که هنوز است با فیلمهای ایرانی ارتباط برقرار نکردهام.
خیلی قبلترها، خیلی قبل از اینکه کتاب خوان قهاری شوم، مجله باز قهاری بودم. آن سالها عاشق مجلههای سینمایی بودم مجله "دنیای تصویر "، "فیلم"، "کانون خانواده" و حل جدول. جدولهای روزانه "همشهری" را جز یکی دو مورد حل میکردم. مجلات جدول برایم به صورت هفتگی خریداری میشد، اما از روزی که تمام سوالات جدولها برایم تکراری شد، جدول را کنار گذاشتم.
سالها گذشت و وقتی شمارگان سنم بالاتر رفت، سلیقهام برای دیدن فیلم و کتاب عوض شد. نمایشنامه میخواندم. دیگر از روی اسم کتاب آنرا انتخاب نمیکردم. نویسنده برایم مهم بود. اگر کتاب خارجی بود مترجم برایم مهم بود. اگر فیلم بود بازیگرانش برایم مهم بود. دیگر همه چیزم حساب شده بود.
اما در زمان اکنون این حساب شدگی، دنیای زیبای آن سالهایم را به یغما برده، کتاب کمتر میخوانم. فیلم کمتر میبینم. قلم کمتر در دست میگیرم.
این حساب شدگی، یک آشفتگی عذاب آور برایم به ارمغان آورده. هرچه سبکبالتر بودم اوج پرواز خیالم بالاتر بوده. این حساب و کتاب بال پروازم را بسته. روزهای بیخیالیم را برده، دنیای خیالاتم را کوچک و کوچکتر کرده.
قبلترها، خیلی قبلترها دنیایی خارج از دنیای واقعی نبود. اخبار جز از جعبه چهارگوش جادویی خانه پخش نمیشد.
آرامش خیالم سرجایش بود.
در این زمان دلم تنگِ قبلترهاست. خیلی قبلتر از آن زمان که بخوانم یا برای دلم بنویسم.