میتوانی روزی یک نویسنده باشی..
نمیدانست نویسنده کیست و نویسندگی چیست؟ اما از همان کودکی دوست داشت انشایش متمایز از انشای همکلاسیهایش باشد. روزی که معلم روی تخته سیاه کلاس بزرگ نوشت " علم بهتر است یا ثروت؟" تمام وجودش فریاد میزد که ثروت، اعتقاد داشت که ثروت! اما دستانش از عقل فرمان نگرفت و نوشت علم!
همان روز فهمید که از نوشتن میترسد.
هرگز انشای دلخواهش را ننوشت، اما در ذهنش قصه پردازی میکرد. با شخصیتهای داستانهایش زندگی میکرد. با آنها بزرگ میشد. با آنها حرف میزد. ولی هنوز نمیدانست که میتواند قصهشان را روی کاغذ بنویسد.
گذشت و گذشت تا روزی که کسی هولش داد برای نوشتن. برای دیده شدن. برای پیدا کردن مخاطب.
آن روز یاد گرفت که نباید بترسد.
نباید قصههایش را در ذهنش بنویسد.
یاد گرفت هر چه را که میاندیشد مکتوب کند.
یاد گرفت حتی اگر یک نفر نوشتههایش را میخواند، نباید نوشتن را رها کند.
یاد گرفت مخاطب اگر یک نفر هم باشد محترم است.
یاد گرفت میتواند روزی یک نویسنده باشد..