دیشب آخر وقت و به عادت نه چندان خوب همیشه قبل از خواب، اپهای داخل گوشیم را نگاه کردم تا چیزی از زیر نظرم جا نماند.
نویسندهای در اینستاگرام که مطالب و استوریهایشان را هرشب دنبال میکنم، دیشب در استوری یک سوال پرسیده بود، "باارزشترین کالای زندگی شما چیست؟"
پاسخ داده بودم که" هیچ، دلبستگی به اشیاء ندارم "
صبح که از خواب برخاستم از زلزله مشهد با خبر شدم و دلنگران هموطنانم.
دنبال مطلبی در اینستاگرام میگشتم که دیدم همان نویسنده دوباره استوری گذاشته، در صفحه استوری پیامهای شخصی بود که با او در دایرکت صحبت کرده بود.
مضمون این بود با تصویر دو اسپری آسم که روی یک میز قرار داشتند.
نوشته بود:" شما خبر داشتید که صبحدم در مشهد زلزله خواهد آمد؟ من دیشب این اسپریها را از کیفم خارج کردم تا برای شما عکس بفرستم و بگویم باارزشترین کالاییست که دارم. اسپریها روی همان میز ماند و صبح وقتی از زلزله با وحشت زیاد برخاستم تنها توانستم به این اسپریها چنگ بزنم و از خانه خارج شوم. فشار و ترس و استرس نفسم را تنگ کرد و نیازم به این اسپریها حیاتی شد. اگر استوری شما نبود این اسپریها از کیفم خارج نمیشد و صبح با آن حال من نمیتوانستم به سراغ کیفم بروم. شما ندانسته ناجی جان من شدید."
همان لحظه یک جمله در ذهنم فلش بک زد،" هیچ برگی بی حکمت از درخت بر زمین نمیافتد. "
دیشب معجزهای رخ داده بود. خدا بازهم با مهارت و ظرافت مهرههایش را کنار هم قرار داد تا جان کسی به دست کسی دیگر که کیلومترها از او دور است، نجات داده شود.
وقتی خدا هست و دیگر هیچ.