*Billie Jean*
*Billie Jean*
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بوی مرگ

ابرهای سنگین و سیاه تمام آسمان را پوشانده است. سوزِ موذی و رعشه آوری از بین درها و پنجره ها به درون خانه هایِ تاریک نفوذ می کند. بوی مرگ همه جا را پر کرده است. مدت هاست که زندگی از این شهرِ مرده پَرور، فرار کرده است. به جای پرندگان، سایه ی سنگین مرگ بر فراز شهر به پرواز در می آید و قرعه ی مرگ به نام جوان تر ها زده می شود. مردم مانند مسخ شدگان در پشت پنجره ها به نظاره می نشینند تا ببینند این بار چنگالِ سردِ مرگ گلوی کدام جوان را پاره می کند. در حالی که دست هایشان را زیر چانه زده اند، گاه در افسوس روزگارانِ گذشته غرق می شوند و یا رویاهای رنگی در سر می پرورانند و در انتظار یک منجی، به خون های جاری در کف خیابان خیره می شوند. چنگال مرگ قوی تر شده است. آنقدر طعمه ی جوان خورده است که فربه شده و تنِ پیر به مذاقش خوش نمی آید. مردم خودشان را به خوابی عمیق زده اند، شب ها صدای خُرد شدن استخوان ها به گوش می رسد. صدای جاری شدن خون های گرم و جوان بر روی زمین،که آرام آرام راه خود را بسوی جویِ آب باز می کند. مرگ روز به روز فربه تر می شود و زندگی در سکوتی مُرده وار دفن می شود...


جوانان وطنمهساامینیبوی مرگخون گرم
مَن و تو اَگه ما بِشیم بیکَرانیم...ما مُنجیِ زَمانه‌ایم اِمامِ‌زَمانیم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید