ویرگول
ورودثبت نام
NAZANIN,407
NAZANIN,407
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

افسانه‌ی غار

تصور کن گروهی در غاری زیر زمین زندگی می‌کنند. همه پشت به دهانهٔ غار نشسته‌اند و دست‌ها و پاهای آنها را طوری بسته‌اند که جز دیوار عقب غار جایی را نمی‌بینند. پشت سر آنها دیواری بلند است، و موجوداتی آدم گونه از پشت آن رد می‌شوند، و پیکره‌هایی به شکل های گوناگون با خود حمل می‌کنند و این‌ها را بالا بر فراز دیوار نگه داشته‌اند. آتشی هم در پشت این پیکره‌ها شعله‌ور است، و سایه‌های لرزان آن‌ها بر دیوار عقب غار می‌افتد. پس تنها چیزی که غارنشینان می‌توانند ببینند همین بازی سایه‌هاست. این جماعت از روزی که به دنیا آمدند بدین حالت نشسته بوده‌اند، از این رو گمان می‌کنند چیزی جز این سایه‌ها وجود ندارد.

حال تصور کن یکی از این غارنشینان موفق شود خود را از بند رها سازد. اولین چیزی که از خود می‌پرسد آن است که این سایه‌ها از کجا می آید. همین که به عقب بر می‌گردد و پیکره‌های متحرک را بالای دیوار می‌بیند، به نظرت چه حالی پیدا می‌کند؟ ابتدا نور تند خورشید چشم های او را می‌زند. از روشنی و شفافی پیکره‌ها به حیرت می‌افتد زیرا تاکنون تنها سایه آن‌ها را دیده بود. و اگر بتواند از دیوار بالا برود و از آتش بگذرد و پا در جهان خارج بنهد، از این هم حیرت زدہ‌تر خواهد شد. از تماشای آن همه زیبایی چشم‌های خود را خواهد مالید. رنگ ها و شکل‌ها را برای نخستین بار به وضوح خواهد دید. حیوانات و گل ها را که تاکنون تنها سایهٔ ضعیف آن‌ها را در غاز دیده بود حال به شکل واقعی خواهد دید. ولی هنوز هم از خود می‌پرسند این همه گل و حیوان از کجا می‌آیند. آنگاه چشمش به خورشید در آسمان می‌افتد، و می‌فهمد این سر چشمهٔ حیات همهٔ گل‌ها و حیوانات است، همان‌گونه که آتش سایه‌ها را در غار پدیدار می‌کرد.

غارنشین نیک‌بخت می‌تواند از این هم قدم فراتر گذارد و به اطراف و اکناف برود، و از آزادی تازه یافتهٔ خویش بهره برد. ولی در عوض به فکر آن‌هایی که هنوز در غارند می‌افتد. باز می‌گردد و به آنجا که می‌رسد می‌کوشد به غارنشینان بقبولاند سایه‌های دیوار بازتاب لرزان چیز‌های((حقیقی))‌ است. ولی آن‌ها حرفش را باور نمی‌کنند. دیوار غار را نشان می‌دهند و می‌گویند چیزی جز آنچه به چشم می‌بینیم وجود ندارد و سرانجام او را می‌کشند.



تکّه‌ای تأمّل انگیز از کتاب دنیای سوفی:)


#ویردُق _‌ننوشت

#افلاطون_‌نوشت

١٧ خرداد ١٤٠٠


دمی اندیشهافسانهٔ غار افلاطوندنیای سوفیکتاب بنوشیمویردق
در سکوت گوش خرابان خیابان، پیرمردی جوان، قدم زنان ایستاده بود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید