NAZANIN,407
NAZANIN,407
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

تَمآم‌‌‌‌...

میگفت مجبور که باشی باید دل بکنی و بری، اصلا مجبور اسمش روشه! اجبارت میکنه و تو هر چقدر دست و پا بزنی بازم کار خودشو میکنه و بهت تحمیل میکنه چیزی رو که میخواد.

منم مجبور شدم...

مجبور به رها کردن شدم، فکر نکن من بی‌تو بهترم؛ اصلا چنین چیزی نیست، وقتایی که نیستی من با یه آدم مرده هیچ فرقی ندارم؛ اما ترجیح دادم بری... رفتنی که شاید به نفع هردوی ما بود و شایدم انتخاب غلطی باشه از نظر تو؛ اما خب من بهترین کارو کردم. میدونی، انگار فقط به دنیا اومدیم تا از دست بدیم. انگاری هیچوقت قرار نیست دستمون برسه. انگاری از ته دل خندیدن واسمون حرومه... نمیدونم کدوم خواننده بود ولی خیلی قشنگ گفته تو یکی از آهنگاش. میگفت: ((من اگه میدونستم تو چه دنیای کثیفی قراره پا بذارم با همون بند نافم خودمو دار میزدم.))

حالا بیا یذره قشنگیامون و مرور کنم نمیشه که همش از دردام بگم.
درسته... درسته که منو تو پایان قشنگی نداشتیم، ولی داستانمون قشنگ بود نه؟ واسه یک دقیقه همو دیدن هرکاری کردیم... واسه هم روی خیلی چیزا پا گذاشتیم ولی خب...کنار هم آهنگ گوش دادیم، راه رفتیم کنار هم... یادته کنار خیابونه؟! یا حتی غذا خوردنمون... با زور بهم غذا دادی بخورم:) یا اون شبی که ماه بهمون خیره بود و ماهم نگاش می‌کردیم...
از اون روزیم بگم که هایپ خریده بودی دونه‌ای 60 هزارتومن؟:) یا اونجایی که حرصت گرفت من ماسکم و در نمیاوردم و گفتی میخوای یه ماسک هم بده من بزنم:')
میبینی؟ همه‌ی لحظه‌هایی که کنارت بودم از ذهنم میگذره مدام.
تموم مدت تو عبور میکنی از سرم. صدات.. رفتارت... چشمات و...

یه حس عجیبی دارم چند روزه. درست از سه‌شنبه حس گنگی دارم.. مثل گم شدن تو شلوغی.‌. یه دختربچه‌ای که چادر مامانش و واسه دیدن عروسکای توی ویترین ول کرده و وقتی برگشته دیده مادرش نیست... حالا دیگه اون عروسکا براش قشنگ نیستن و اون فقط مادرش و میخواد.
من همه کار کردم برات؛ اما تو فقط گفتی دوست دارم‌. گفتی دوست دارم و تنها میتونم دوست داشته باشم.
میدونی؛ اینکه دوسش داشته باشیش و نداشته باشیش خیلی سخته.. من‌و تو فرقمون تو همینه تو دوسم داشتی و نخواستی منو داشته باشی، من دوست داشتم و نتونستم به دستت بیارم و داشته باشمت..
تو با بقیه برام فرق داشتی و داری.
یه دیالوگ تو فیلم ولنتاین غمگین بود که می‌گفت:
«میدونی اون با همه فرق داره! یه جوریه، یه احساس خاصی بهش دارم، شبیه هیچکدوم از حسایی که تا حالا داشتم نیست...
مثل وقتی‌که صدای آهنگی رو میشنوی و ناخودآگاه میره تو تمام وجودت و دوسش داری»
تو واسم اینجوری بودی... عجیب!

اینکه داشتمت و نداشتمت آزارم میداد... آسیب میدیدم، زجر می‌کشیدم
از این شرایط که نه میتونستم کامل داشته باشمت نه میتونستم نداشته باشمت‌ احساس بیهودگی و بیچارگی می‌کردم. باید این وضع به یه طرف سوق پیدا میکرد که خب نداشتنت واسه همیشه بهترین راه بود و حالا با اینکه پر از درد و اشکم اما...
اصلا بیخیال این بحث
خدایا میشه بیای پایین بغلم کنی گریه کنم؟
میشه بیای بگی من دیدم چی بهت گذشته؟
من دیدم بهت بدی کردن، دیدم زمینت زدن، دیدم قلبتو شکستن، دیدم چجوری وصله‌هاتو بهم چسبوندی. حواسم بود بقیش و بسپر به من؛ تو خسته شدی یکم استراحت کن..
خدایا بیا پیشم یکم بشین حرف بزن...

تموم شد:)

بیستُ و نُهُمِ مِهرِ هِزآرُ وُ چَهآرصَدُ وُ یِک

جُمعِه، سِه روز گذشته از سه‌شنبه..



در سکوت گوش خرابان خیابان، پیرمردی جوان، قدم زنان ایستاده بود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید