سلول هر لحظه تنگتر و تاریکتر میشد. نفسهایش کوتاه و بریده شده بود. دیگر نایی نداشت.
مرگ...
حس تلخ بخشیده نشدن...
زجر و درد کشیدن...
صدایی چون ناخن کشیدن روی دیوار...
یخ زدن تمام بدنش...
تاریکی و اوج ناامیدی...
با تمام این حسها کنار آمده بود بجز حس مرگ.
نمیخواست به این زودیها جهان را ترک کند.
ضجه میزد و در سلول کوچک خود داد میکشید؛ به امید آنکه کسی به کمکش بشتابد.
بارها و بارها درخواست کمک کرد؛ امّا گویا صدایی از آن سلول سرد و تاریک بیرون نمیرفت.
هیچ نوری از بیرون قابل مشاهده نبود که امید به زنده ماندن داشته باشد. با خود فکر میکرد در شبی گیر افتاده است که هیچگاه صبح نخواهد شد.
دیگر تاب و توانش را برای مقابله با آن شرایط از دست داد. مرگ را به چشم خود دید. در آن هنگام جملهای را با بیحالی تکرار میکرد.
(( امّا من هنوز به دنیا نیومدم که بخوام بمیرم.))
ویردُق
۱۴۰۰/۳/۲۱