از دور صدایش زدم؛ هنگامی که ایستاد سرعتم را زیاد کردم تا به او برسم. نگاهی به چهرهی برافروختهام انداخت و با خستگی گفت:
-چرا جدیدا انقدر شکاک شدی ؟ چرا بهم اعتماد نداری؟
بغضی که در گلویم جمع شده بود را به سختی قورت دادم و آهسته زمزمه کردم.
-فقط یه بار بهم بگو دوستت دارم.
تعجب در چهرهاش نمایان شد و لب گشود.
- من که بارها بهت گفتم. باشه اگه با دوست دارم راضی میشی میگم. دوست دارم دیوونه. تو همه چیز منی!
ناخودآگاه اشکهایم جاری شد.
-چرا گریه میکنی؟
اشکهایم را با انگشتانم کنار زدم و با داد گفتم:
دوست داشتن به گفتن نیست. چرا نمیخوای بفهمی؟! دوست داشتن و باید نشون داد. اینکه من عزیزتم و دوستم داری و باید با کارات ثابت کنی که رفتارای تو گویای چیز دیگهایهست.
دستش را گرفتم و روی قلبم گذاشتم. اشکهایم همچنان جاری بود؛ اما اهمیت ندادم و آهسته صحبت کردم.
- این نشون عشق من به توعه. ببین برای تو میزنه!
به قلبش اشاره کردم و ادامه دادم.
-امّا قلب تو... قلب تو پیش یکی دیگست و واسه کسی بجز من میتپه.
(( دوست داشتن تنها به گفتن نیست اگه دوسش داری ثابت کن:))
#ویردُق_نوشت
١٥ خرداد ١٤٠٠