دیوانه شده بودم خود را از دست عقل رهاندم تا به تودهای از ذرات رقصان مبدل شدم. خورشید شدم سپس همه کواکب، سپس غباری که در شاخهای از نور شناور بود، سپس کعبه، سپس زائرانی گردنده به گرد کعبه، سپس گوی شدم و چوگانی که به گوی ضربه میزد. در عین حال هم عشق شده بودم، هم عاشق و هم معشوق. یک ساعت، یک شب، یک قرن، یک لحظه؟ نمیتوانم بگویم که این حال چقدر طول کشید، شاید تنها سرگیجهای بود، یا گذاری، یا بیخویشتن بودن و بیرون از جهان بودن، نوعی رویای در امیخته با موسیقی!♡
1400/11/6
