NAZANIN,407
NAZANIN,407
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

سلام

سلام جانِ یار

خواستم بهت بگم چند روزه که دوباره مثل روزای اول رفتنت، آشفته و پریشون شدم. بازم تو دلت برام تنگ شده که من اینقدر نگران و شیفته‌تر از دیروز شدم؟ با اینکه خیلی از رفتنت می‌گذره و من خیلی وقته که دارم سعی می‌کنم فراموشت کنم ولی نتونستم. آره! درسته یه زمانی خودم نمی‌خواستم تورو از قلبم بیرون کنم؛ اما الآن بیشتر از هرچیزی می‌خوام که تو برام غریبه بشی و دیگه تو قلب کوچیکم جایی نداشته باشی؛ ولی می‌بینی؟ نمیشه. راستی فکر کنم بهت گفته باشم ولی اگه نگفتم: چشمات قشنگ‌ترین داراییم بود که تنها داراییم و ازم گرفتن، حالا فندقت یه فقیرِ عاشقِ دلتنگه....
دیشب هم اومده بودی تو خوابم، فکر نکن یادم رفته دلبر. آخه خیلی وقت بود که باهام قهر کرده بودی و تو خوابم نمی‌اومدی. فکر کنم آخرین بار آخرای تابستون پارسال بود یه سر به رویام زدی و رفتی، بعد از اون دیگه تو خوابم پیدات نشد تا دیشب...
نمی‌خوام کشش بدم جانم. فقط می‌خوام بگم: منِ احمق هنوزم دلم برات تنگ میشه.


دوستت دارم چون حس عاشق به معشوق؛ لیک بعد‌ها دوستت خواهم داشت چون حس دوست به دوست♡

نوشته: فندقی که باز برایت نوشت...

17:17

پنجشنبه, 12 خردادِ 1401



در سکوت گوش خرابان خیابان، پیرمردی جوان، قدم زنان ایستاده بود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید