NAZANIN,407
NAZANIN,407
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

قَبل اَز رَفتَن

سرانجام روزی ترک خواهم کرد دیاری را که تو در آن زیسته‌ای‌. آنگاه تو می‌مانی و قلبی که به تقاص دوست داشتنت تپیدن یادش رفت، آنگاه دیگر من نیستم که مرا ملامت شمارند و بر من انگ زنند. مردمان زمانه‌ات بگذار هرچه می‌خواهند بگویند و مرا گناهکار خطاب کنند، بگذار بر منِ فرسوده خاطر نگاهشان بد باشد و مرا عاشقی دیوانه خطاب کنند. من عاشقی چون مجنون برای لیلا برایت بوده‌ام لیک فرق منو مجنون در این بود که مجنون لیلایش اورا می‌خواست، لیلا مجنونش را می‌خواست و تو مرا می‌خواهی؟... می‌‌گویم جانِ دل، گر بدانند با خیالت تا کجاها رفته‌ام، مردمان این زمانه سنگ‌سارم می‌کنند... پس کمی آهسته؛ اما غمگین از کنارت می‌روم تا بدانی مجنون تو بودن تقاص می‌گیرد ز آدمی. من تقاص دوست داشتنت را پس داده‌ام و خود آگاهی چه بر سرم آمد‌‌. زبانم به گفتن نمی‌آید زبان که چه بگویم انگشتانم ز نوشتن عاجز هستند. می‌ترسند بنویسند چه بر سرم آمد و در همان حین نوشتن به دیاری دیگر بشتابم‌. من آنقدر در تو گم شده‌ام که بیا، جانم فدای تو...

به تاریکیه رویا
به تاریکیه رویا


دُوُشَنبِه، چَهآردَهُمِ شَهریوَر هِزآرُوُ چَهآرصَدُوُ یِک

قَبل‌اَز رَفتَن...


در سکوت گوش خرابان خیابان، پیرمردی جوان، قدم زنان ایستاده بود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید