صدای انیمیشن از حال میاد و افکار پوسیدهام رو از هم میپاشونه. روزهاست که تلاش میکنم بنویسم؛ اما تا موبایل و دستم میگیرم تایپ کنم هزار جور فکرهای عجیب و غریب میاد تو ذهنم، صفحهی کیبورد جلوی چشمام به رقص در میاد، انگشتای شستم به حروف اشتباهی میخورن و کلمات و غلط تایپ میکنه. گاهی هم وقتی بر میگردم عقب متن و بخونم بعضی از جملات و متوجه نمیشم. آشفتهام به اندازه تمام عمرم. شاید تو این هفده سال سنی که خدا بهم داده برای اولین باره که اینجوری میشم. سر دوراهی موندم. نمیدونم کی داره راست میگه. اعتماد سخت شده آره...
چشمام بازم میسوزه و وسط سینهام یه چیزی اذیتم میکنه و نفس کشیدن و برام سخت میکنه. انیمیشن دیگه پخش نمیشه. صدای اخبار میاد. بیبیسی نمیذاره یه لحظه حس خوبی داشته باشم. از جنگ میگه، طالبهای افغانستان و میاره وسط ماجرا. نه! ولی الان داره از فوتیهای کرونا میگه. صدای گوینده عوض شد و یه مرد صحبت میکنه. آره بازم داره از اون هواپیما میگه که آدما برای نجات دادن جونشون ازش آویزون شدن و پرت شدن پایین. شاید بهتره دیگه بس کنم. چرا پدرم کانال و عوض نمیکنه؟ بیبیسی نمیدونه خودمون به اندازه کافی مشکل و فلاکت و بدبختی داریم؟ چرا داره بیشترش میکنه؟ باید حواسم و از زندگی واقعی پرت کنم. برای زنده موندن باید خودم و بزنم به نفهمی و به هیچی فکر نکنم. آره باید همین کارو بکنم. خرگوشم غذا میخواد باید بهش غذا بدم بعدش هم برم پیش دوستم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بشینیم باهم راجع به اون دختری که همش دنبال خراب کردن رابطهی بقیهست حرف بزنیم. غیبت خوبی میشه حتما. آره همینجوری پیش برم زنده میمونم.
1400/5/27
نازنین_نوشت