تا حالا شده فکر کنی خودت داری علیه خودت عمل میکنی؟ ممکنه یه چیز باعث ناراحتیت بشه ولی تو انجامش بدی،یه چیز عصبانیت کنه،بیزارت کنه ولی تو باز...باز انجامش بدی؟
داستان من از اینجا شروع میشه که هیچ وقت خودمو دوست نداشتم.میخواستم خودمو تغییر بدم،از خودم خسته بودم و این دلیلی شد برای اینکه تک تک ویژگی های خوب و بدمو تغییر بدم،حتی اگر سخت بود،حتی اگر حداقل بیست درصد باهاش حالم خوب بود.
از کامفورت زونم(Comfort zone) خودم خارج شدم و کم کم با روال جدید خو گرفتم.
تا اینجاش همه چیز خوب بود نه؟
اما خب بهتره بگم که الان دیگه نه خودم رو میشناسم نه آرامش دارم و نه میدونم داره چه اتفاقی میوفته. شخصیتم یه چیز دیگه میگه و عملکرد چیز دیگه ای.
توی تک تک ثانیه های زندگیم تردید دارم ،راضی نیستم و خوشحال نیستم.
چند وقته وقتی میام ویرگول از اینکه میبینم همه ناراحتن همه غر میزنن و حتی یک نفرم نیست که از یه روز خوب بگه از یه تجربه خوب یا رضایت فوقالعادش نسبت به اتفاقات اطرافش هم ناراحت میشم که ای بابا حتی ویرگولم احساس بد و منفی داره منتقل میکنه و هم از یه لحاظ به نظرم طبیعیه، نیست؟
چرا کسی که با هزار جور مشکل و دردسر داره زندگی میکنه و با شرایط زندگی که انقدر چندین ساله سخت شده باید هر لحظه بخنده و از رویدادای منحصر بفرد دنیا تعریف کنه؟
دلیلی نداره...
دلم میخواست بیشتر فکر میکردم و مینوشتم اما بیخیال نازنینا،بیخیال فقط حرف دلتو بزن!