ندا سامانی
ندا سامانی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

با دست های خودم بزرگش کردم.... اما نماند و رفت

رفتن همیشه در یک جمله خلاصه نمی‌شود. رفتن گاهی وسعتی به‌اندازه قلب ما آدم‌ها دارد. بزرگ است و تحمل شنیدن یا گفتنش، دشوار. یک روزی، یک جایی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردی، همه‌چیز تمام می‌شود و می‌رود پی کارش. تمام‌شدنی که در پی روزهای آفتابی و خوشی‌های بی‌پایان فرابرسد، سخت است. تحملش توان می‌خواهد؛ اما چاره‌ای نیست...

ای قطع همکاری، از تو به کجا می‌توان گریخت! وقتی اولین تماس را می‌گیری یا می‌گیرند، مدام یک‌چیز را در ذهنت مرور می‌کنی! نکند این هم برود و پشت سرش را نگاه نکند! وقتی‌که بزرگ شد یادش برود که چه کسی تمام لحظه‌های شروع سختش را کنارش بوده. وقت‌هایی که پاهایش می‌لرزیدند و نمی‌توانستند سرپا بایستند. این من بودم که دست‌هایش را گرفتم و با قدم‌های کوچکش هم‌قدم شدم. این من بودم که فکر می‌کردم تا همیشه با همیم؛ اما جان که گرفت، وقتی دیگر پاهایش نمی‌لرزید و می‌توانست بدون دست دادن به در و دیوار راه برود، رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نگرد!

حالا من مانده‌ام و حوضم. ورق‌هایی که برایش نوشتم تا راه و رسم راه رفت را یاد بگیرید، شده سوهانم روحم. نه می‌توانم نگهشان دارم و نه می‌توانم دور بریزمشان. او رفت و حتی یک‌لحظه از خودش نپرسید، من که بودم، چطور شد که به اینجا رسیدم و چرا حالا که به اینجا رسیده‌ام، همه پل‌های پشت سرم را خراب می‌کنم.

امیدوارم که این رفتن باعث نشود که طعم شکست را مزه مزه کند! او کوچک‌تر از آن است که فرق دوست و دشمن را بداند. اگر به دست نااهلش بیفتد، همه‌چیز برایش تمام می‌شود؛ اما خودش این را می‌خواهد. چاره‌ای نیست. من هم به رضایت او راضی‌ام. دل بی‌قرارم را هم خودم آرام می‌کنم و یکی دیگر از چوب‌خط‌های بی‌اعتمادی‌ام به برندها پر می‌شود. خداحافظ ای داغ بر دل نشسته... این آخرین چیزی بود که برایت داشتم.


کسب و کاراستارتاپبرندسازیبرندینگتولید محتوا
نیمچه برنامه نویسی که دستی بر قلم دارد......
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید