این مجموعه قراره خلاصهای از کتاب "روانشناسی شناختی" از استرنبرگ باشه. من در حین مطالعه کتاب خلاصهها و گزیدههایی از کتاب رو اینجا به ترتیب فصول به اشتراک میذارم. همچنین در هر جایی توضیح اضافه خارج از کتاب وجود داشته باشه بهش رفرنس میدم.
مقدمه
روانشناسی شناختی به مطالعه نحوه تفکر انسان، فرایند یادگیری و فکر کردن درباره اطلاعات میگویند. یک روانشناس شناختی ممکن است بر روی این کار کند که چگونه افراد اطلاعات را به خاطر میسپارند و برخی از آنها را فراموش میکنند و یا افراد چگونه اشکال مختلف را درک میکنند.
فرض کنید شما در اتاقی پر از مهمان قرار دارید و در همهمه اتاق دارید با دوست خود صحبت میکنید، ناگهان کسی در اطراف در مکالمهاش نام شما را میبرد و شما با وجود این که به صدای اطراف گوش نمیکردید توجهتان جلب میشود و مکالمه او را میشنوید. به این اتفاق اثر "اثر مجلس مهمانی" یا "Cocktail party effect" میگویند. در واقع تشخیص یک صدا از میان صداهای دیگر یکی از شگفتانگیزترین ویژگیهای مغز است.
یکی از مهمترین کارکرد مغز روش "اکتشافی دسترسی پذیر'' (ترجمه اش واقعا یه جوریه!) یا "Availability "heuristic است، اتفاقی که در این فرایند میافتد مانند یک میانبر در ذهن است که برای پردازش اطلاعات از آن استفاده میکنیم و باعث میشود تا در زمانی که نیاز است بتوانیم واکنش سریع بدهیم که لزوما ممکن است درست نباشد، در واقع ما از میان اطلاعات در دسترس، پاسخی سریع به محرکهای اطراف میدهیم. فرض کنید به یک مسئله فکر میکنید و سریع مثالهایی به ذهن شما میرسد، در این هنگام شما از روش اکتشافی دسترسی پذیر استفاده کردهاید.
چرا باید تاریخ روانشناسی شناختی را بدانیم؟ در طی سالهایی که روانشناسان تحقیقات متعددی بر روی پروژههای مختلف کردند، اکثر آنهای که چاپ شدهاند شامل گروه گواه یا "Control group" یا گروه شاهد نبودند و صرفا تاثیر بر روی یک گروه سنجیده میشد، این مورد باعث میشود تا همه متغییرها به صورت صحیح اندازهگیری نشود؛ زیرا گروه کنترل به عنوان یک معیار عمل می کند و برای محققان این مزیت را به همراه دارد تا گروه آزمایش را با گروه کنترل مقایسه کنند تا متوجه شوند چه تاثیری بر متغیر مستقل ایجاد می شود.
گروه تجربی یا گروه آزمایش یا "Experimental group" چیست؟ در آزمایشها، دانشمندان یک گروه کنترل و یک گروه آزمایش را مقایسه میکنند که از همه جهات یکسان هستند، به جز یک تفاوت - دستکاری تجربی.
بر خلاف گروه آزمایش، گروه کنترل در معرض متغیر مستقل مورد بررسی قرار نمی گیرد و بنابراین خط پایه ای را ارائه می دهد که هر گونه تغییر در گروه آزمایش را می توان با آن مقایسه کرد.
از آنجایی که دستکاری آزمایشی تنها تفاوت بین گروه آزمایش و کنترل است، می توان مطمئن بود که هر گونه تفاوت بین این دو به دلیل دستکاری تجربی است تا شانس.
تخصیص تصادفی شرکتکنندگان به گروههای متغیر مستقل به این معنی است که همه شرکتکنندگان باید شانس برابری برای شرکت در هر شرایط داشته باشند. اصل تخصیص تصادفی برای جلوگیری از سوگیری در روش انجام آزمایش و محدود کردن اثرات متغیرهای شرکت کننده است.
رفرنس: https://b2n.ir/s07252
سوالات بنیادین در روانشناسی شناختی با روانشناسی تقریبا یکسان است، با این تفاوت که نحوه پاسخ به آنها متفاوت است و روانشناسان شناختی میخواهند با مطالعه نحوه فکر کردن انسان بتوانند دریابند که انسانها چگونه فکر میکنند.
روند تحول روانشناسی شناختی از طریق احتجاج یا "Dialectic" اتفاق افتاده است. [ احتجاج به معنی استدلال کردن و یا اقامه دلیل است (دهخدا) ] احتجاج یک فرایند تحولی و رفت و برگشتی است که در طول زمان نظریات با تبادل نظرات مختلف توسعه مییابند. در فرایند احتجاج سه حالت کلی وجود دارد:
۱- تز یا نهاد (Thesis)؛ یک گزاره آغازین معین و یک باور است، عدهای اعتقاد دارند که ژن و وراثت بر هوش تاثیر قطعی دارد، سپس در مقابل آن تزهای دیگری توسعه مییابد.
۲- آنتی تز یا برابر نهاد (Antithesis): گزارهای که متضاد گزاره دیگر ارائه میشود، این اتفاق دیر یا زود میافتد که نظریهای، نظریهای دیگر را رد کند. عدهای دیگر اعتقاد دارند محیط تاثیر به سزایی بر ویژگیهای فردی (هوش و یادگیری) دارد.
سنتز یا هم نهاد (Synthesis): بعد از مدتی ممکن است با مناظرههای متعدد تز و آنتی تز، آنها باهم دیگر تلفیق شوند و نظریه جدیدی را باهم توسعه بدهند که به آن سنتز گفته میشود. عدهای اعتقاد دارند تعاملی میان محیط و ژن یا پرورش و سرشت (Nature Vs. Nurture) وجود دارد.
پرورش (محیط) میتواند در فرهنگهای مختلف متفاوت عمل کنند، به عنوان مثال آسیاییها بیشتر احتجاجی عمل میکنند و تضادها را تحمل کنند تا یک پاسخ برای آن پیدا شود؛ از طرفی آمریکاییها و اروپاییها تفکر خطی (Linear) دارند و باورهایشان باید با یکدیگر همساز باشد. در یک آزمایش که تصویر ماهی در اقیانوس به این دو طیف نشان داده شد، توجه آمریکایی و اروپاییها بیشتر به ماهی بود و آسیایی بیشتر به فضای اقیانوس و اطراف توجه میکردند. این نشان میدهد که قشر اول اشیا را مستقل از زمینه پردازش کنند و قشر دوم ترجیح میدهند تا به اشیا در زمینه اطراف آن توجه کنند. نتیجه نشان میدهد فرهنگ بر بسیاری از فرایندهای شناختی از جمله هوش تاثیر میگذارد.
اگر سنتز به درک ما از یک شی کمک کند، مانند یک تز جدید عمل خواهد کرد؛ برای مثال دانشمندانی در زمینه روانشناختی نظریههایی را گسترش دادند و سپس دانشمندان دیگری نقاط ضعف آن را مشخص کردند و از این تعامل یک تز جدید توسعه مییابد که ویژگیهای هر دو را درون خود دارد.
از چه زمانی تحقیق درباره روانشناسی آغاز شد؟ معمولا متخصصان ریشههای اولیه روانشناسی را در دو رویکرد میبینند:
۱- فلسفه: بر درک ماهیت ابعاد دنیای بیرون از طریق دروننگری (Introspection) دارد.
۲- فیزیولوژی: مطالعات علمی کارکردهایی است که در طول حیات پایدارند و عمدتا از روشهای تجربی (مبتنی بر مشاهده) استفاده میکند.
افلاطون فیلسوف یونانی و شاگرد او ارسطو در این زمینه باهم اختلاف نظر داشتند. افلاطون به عنوان یک عقلگرا اعتقاد داشت تنها راه درک ماهیت جهان و دانش، تفکر استدلالی و تحلیل عقلانی است. او معتقد بود که به هیچ گونه تجربه برای توسعه دانش جدید نیاز ندارد و برای شناخت فرایندهای شناختی باید تنها به عقل خود اتکا کرد.
از طرفی دیگر ارسطو به عنوان یک تجربهگرا معتقد بود تنها راه کسب دانش از طریق روشهای تجربی و مشاهده است، تجربهگرایان برای کاوش ذهن انسان از آزمایشهایی استفاده میکنند و سپس از طریق مشاهده دقیق و مطالعه آن، فرایندهای مورد نظرشان را استخراج میکنند.
تجربهگرایی منجر به شکلگیری تحقیقات تجربی در روانشناسی شد و عقلگرایی نیز منجر نظریات را شکل داد. هیچ کدام از این دو به تنهایی نمیتوانند مفید باشند، بلکه سنتزی از هر دو آنها را کامل میکند. کوهی از دادههای ناشی از آزمایشات تجربی که آن را در چارچوب کاربرد نظری قرار نداده باشند، بی معناست. نظریاتی که هیچگونه پیوندی با مشاهدات تجربی ندارند نیز معتبر نیستند. بیشتر روانشناسان قرن بیستم از سنتز این دو استفاده میکنند.
تضادهای عقلگرایی و تجربهگرایی را فیلسوف فرانسوی و عقلگرا "رنه دکارت" و فیلسوف انگلیسی و تجربهگرا "جان لاک" برجسته کردند. رنه دکارت جمله معروفی دارد که میگوید "من فکر میکنم پس هستم" که بیانگر این است که او به روش تاملی و دروننگری جهت یافتن حقیقت اعتقاد دارد و علت وجودیاش را فکر کردن و شک کردن میداند، اون نظریات مبتنی بر تجربه و حواس را دارای خطا میدانست. از طرفی دیگر جان لاک معتقد بود که انسانها بدون دانش مانند یک لوح سفید به دنیا میآیند و مشاهدات تجربی مانند نوشتاری بر روی لوح سفید است، او معتقد بود مطالعه یادگیری کلید شناخت ذهن انسان است و هیچ ویژگی فطری وجود ندارد.
در قرن ۱۸ فیلسوف فرانسوی "امانوئل کانت" تلفیقی از دیدگاه دکارت و لاک را ارائه کرد با این استدلال که عقلگرایی و تجربهگرایی هر کدام کاربردهای خودشان را دارند و در شناخت حقیقت هر دو باید باهم به کار بروند. حوزه روانشناسی شناختی به صورت احتجاجی توسعه یافته است و باید در نظر داشت که تنها یک رویکرد صحیح نسبت به آن وجود ندارد و صرفا میتوان آن را مبنای کار خود در نظر گرفت، روانشناسی شناختی ریشه در مکاتب مختلف دارد که در بخش زیر به آنها اشاره میشود.
-درک ساختار ذهن: ساختار گرایی
یکی از احتجاجات اولیه در تاریخ روانشناسی بین ساختارگرایی (Structuralism) و کارکردگرایی (Functionalism) بوده است، ساختارگرایی اولین مکتب عمده فکری در روانشناسی بود. ساختارگرایی درصدد شناخت ذهن از طریق درک ساختار (شکلبندی عناصر) ذهن و ادراک از طریق تجزیه آنها به اجزای تشکیل دهنده (عاطفه، توجه، حافظه) بود. آنها در جست و جوی شناخت ذهن انسان از طریق تجزیه آن به اجزای سازنده بودند و میخواستند بفهمند که چگونه همکاری این اعضا در برای خلق ذهن کار میکند.
ساخت گرایی یا روانشناسی محتوایی (content psychology) با تأسیس آزمایشگاه روانشناسی تجربی به وسیله ویلهلم وونت آلمانی به عنوان نخستین مکتب روانشناختی مطرح گردید. روانشناسان آمریکایی، وونت را پیشگام و ادوارد تیچنر انگلیسی را که در آمریکا به فعالیت علمی اشتغال داشت و سخنگوی این نظام بود موسس مکتب ساخت گرایی معرفی می کنند.طرفداران ساخت گرایی، اعتقاد دارند که پدیده های روانی از اجزایی تشکیل شده اند و نقش روانشناسی کشف این اعضاء می باشد و به وسیله آن می توان به ماهیت پدیده های روانی رسید. از این رو عده ای این مکتب را مکتب “شیمی ذهنی” نیز نامیده اند.
تیچنر بر این باور بود: هدف اولیه یک روانشناس ساختاری، این است که ساختار ذهن را تجزیه و تحلیل کند و اجزای تشکیل دهنده یک رویداد ذهنی و روانی را به دست آورد. وی در ادامه چنین می گفت: کار یک روانشناس آزمایشی، نوعی کالبد شکافی یک موجود زنده است، اما کالبد شکافی ای که نتایجی ساختاری می دهد نه کنشی. او ابتدا نظریه خود را در قالب سه سوال “چه چیز” “چگونه” و “چرا” مطرح کرد. منظور از سوال اول این بود که ذهن چیست و ساختار آن کدام است و سوال دوم به دنبال چگونگی ترکیب رویدادهای ذهنی با همدیگر می باشد و در سوال آخر به دنبال علت این پدیده های روانی بود که از نظر او همان سیستم مغز و شرایط فیزیولوژیک بود.
منبع: https://b2n.ir/d33467
استرنبرگ، "ویلیام وونت" روانشناس آلمانی را موسس مکتب ساختارگرایی معرفی میکند، یکی از روشهایی که ونت برای آزمایشات تجربی استفاده میکرد درونگری بود، درونگری به معنای مشاهده هشیار فرایندهای تفکر توسط خود فرد است. این روش آزمایشی رویکرد عقلگرا را به تجربهگرایی یعنی مشاهده رفتار برای نتیجهگیری تغییر داد. در این آزمایشات دروننگری افراد فرایندهای فکری خود را گزارش میکنند تا دانشمندان بتوانند درباره ذهن آگاهی کسب کنند. مشکلی که این روش داشت این بود که افراد گاهی نمیتوانستند احساسات خود را به درستی بیان کنند یا واژهای برای بیان آن پیدا نمیکردند، از طرفی دیگر این روش دقیق نبود و همین که افراد خود را تحت آزمایش میدیدند بر فرایند ذهنی آنها تاثیرگذار بود.
یکی از پیروان وونت، "ادوارد تیچنر" دانشجوی انگلیسی در آمریکا یک ساختارگرای کامل بود و باعث گسترش ساختار گرایی در آمریکا شد و صرفا از روشهای متکی بر دروننگری (برتری تجربه فردی) استفاده میکرد. به مرور زمان روانشناسان دیگر درون نگری و تمرکز بر ساختار را مورد انتقاد قرار دادند جنبشی جدید اتفاق افتاد.
-درک فرایندهای ذهنی: کارکردگرایی
کارکردگرایی آنتیتز ساختارگرایی بود و سوالات متضادی با آن را مطرح میکرد، سوال ساختارگرایان درباره ساختار ذهن بود اما کارکردگرایان به آنچه افراد انجام میدهند و چرا آن را انجام میدهند میپرداختند و در واقع توجه آنها بر فرایندهای تفکر بود و نه محتوای آن. (مطالعه فرایند چگونگی و چرایی)
کارکردگرایان از طریق نوع سوالاتی که میپرسیدند و روش رسیدن به پاسخ، به این مکتب شکلی یکپارچه دادند و از آنجایی که آنها اعتقاد داشتند که باید روشی اتخاذ شود که بهترین پاسخ را در اختیار محقق قرار دهد، به سمت عملگرایی گرایش پیدا کردند. منظور از عملگرایی این است که نتایج تحقیقات باید به نحوی باشد که کارکرد عملی داشته باشد و در دنیای واقعی قابل استفاده باشد. عملگرایان علاوه بر آن که میخواستند بدانند مردم چه میکنند، میخواستند بدانند که با این اطلاعات میتوانند چه کاری انجام دهند. برای مثال آنها به اهمیت یادگیری و حافظه اعتقاد داشتند، زیرا از طریق آن میتوانستند به بهبود عملکرد کودکان مدرسهای کمک کنند.
یکی از رهبران این جنبش "ویلیام جیمز" بود که کارکردگرایی را به سمت عملگرایی متمایل کرد و کمک عملی او کتاب اصول روانشناسی است که حتی پس از یک قرن روانشناسان شناختی در حیطه توجه، هشیاری و ادراک به آن رفرنس میدهند. "جان دیوی" از دیگر عملگرایان بود که تاثیر زیادی بر تفکر معاصر روانشناسی شناختی گذاشت و به علت کارهایش درباره تفکر و مدرسه شناخته شدهاست.
با وجود اینکه کارکردگرایان به فرایند فکر کردن و نحوه یادگیری انسان علاقهمند بودند اما نتوانستند روش و پاسخی بدهند که یادگیری چگونه اتفاق میافتد، این کار را مکتب دیگر انجام داد.
- یک سنتز: تداعیگری
تداعیگری مانند کارکردگرایی بیشتر از اینکه یک مکتب روانشناسی جدی باشد، یک روش نافذ فکری است. تداعیگری بررسی میکنند چگونه بین رویدادهای مختلف در ذهن ارتباط برقرار میشود به نحوی که منجر به یادگیری شود. تداعی ممکن است ناشی از موارد زیر باشد:
یکی از دانشمندان آلمانی تداعیگرا "هرمان ابینگهاوس" اصول تداعیگری را به صورت نظاممند به کار برد. او به طور خاص فرایندهای ذهنی خودش را مشاهده کرد؛ در ابتدا فهرستی از هجاهای بیمعنا را ساخت و سپس یک حرف بیصدا و یک حرف صدا دار و بعد یک حرف بیصدا را قرار داد مانند Hax. او سپس بررسی کرد که یادگیری و به خاطر سپردن آنها چقدر زمان برده و تعداد اشتباهات خود را شمارش کرد . زمان پاسخهای خود را ثبت کرد. او از طریق خودمشاهدهگری بررسی کرد که چگونه افراد یاد میگیرند و و از طریق تکرار هشیار ذهنی مطالب را یاد میگیرند. دستاورد او این بود که تکرار فراوان میتواند ارتباطهای ذهنی را بیشتر در حافظه ثبت کند و افراد از طریق تکرار یادگیری خود را افزایش دهند.
از دیگر تداعیگران بانفوذ میتوان به ادوارد لی ثرندایک اشاره کرد، او اعتقاد داشت رضایت نقش کلیدی در یادگیری و تداعی دارد و این اثر را قانون اثر (Law of effect) نامید.هر محرکی در طول زمان گرایش به تولید پاسخ خاص میکند به شرطی که برای پاسخ آن پاداش دریافت کند. او اعتقاد داشت اگر موجود زنده مکررا برای انجام کاری پاداش (رضایت) کسب کند، پاسخ به شیوهای خاص برای آن موقعیت خاص را فرا میگیرد. برای مثال اگر کودک برای حل مسائل درست درسی پاداش دریافت کند، میاموزد که مسائل را درست حل کند زیرا میان درست حل کردن و پاداش ارتباط برقرار میسازد.
این تئوری ها پیش زمینه پیدایش رفتارگرایی بود.
- از تداعیگری به رفتارگرایی
سایر محققانی که همدوره ثورندایک بودند از آزمایشات حیوانی برای آزمایش محرک و پاسخ استفاده میکردند و همچنین بین تداعیگری و مکتب در حال ظهور رفتارگرایی در تردید بودند. رفتارگرایی فقط بر رابطه بین رفتار قابل مشاهده و محرک یا محیط اطراف تمرکز داشتند تا چیزهای غیرقابل مشاهده را ملموس کنند.
کالبد شناس روسی "ایوان پاولف" یادگیری غیر داوطلبانه را مورد آزمایش قرار داد، به این صورت که در یک آزمایش زمانی که سگها اشخاصی را میدیدند که به آنها غذا میداند، به صورت غیرارادی بزاق دهانشان ترشح میشد در واقع قبل از اینکه ببینند که او غذا همراه دارد یا ندارد. این نوع یادگیری غیر داوطلبانه (کلاسیک شرطی) چیزی بیشتر از صرفا مجاورت زمانی بود و در واقع شرطی سازی موثر نیاز به وابستگی نیز دارد (عرضه غذا وابسته به محرک شرطی). عومل وابستگی در قالب تنبیه و پاداش در قرن ۲۱ نیز همچنان استفاده میشود. رفتارگرایی را میتوان نوعی تداعیگری افراطی دانست که به طور کامل بر ارتباط میان محیط و رفتار قابل مشاهده تاکید دارد. از نظر رفتارگرایان تندرو هر گونه فرضیهای درباره افکار درونی و راههای تفکر چیزی جز حدس نیست.
طرفداران رفتارگرایی: پدر رفتارگرایی افراطی را "جان واتسون" میدانند، واتسون هیچ ارزشی برای محتوای درون ذهن (تفکر) قائل نبود و معتقد بود روانشناسان فقط باید بر رفتار قابل مشاهده تمرکز کنند. از نظر تاریخی بیشتر آزمایشات رفتارگرایان بر روی حیواناتی مانند موش یا کبوتر انجام میدادند و یکی از مشکلات استفاده از حیوانات این بود که نتایج را نمیشد به راحتی به انسانها تعمیم داد. "بی.اف اسکینر" به عنوان یک رفتار گرای افراطی اعتقاد داشت که همه اشکال رفتارهای انسانی را میتوان در قالب یادگیری در واکنش به محیط اطراف (شرطی سازی عامل با تقویت یا تضعیف رفتار بسته به بودن یا نبودن پاداش یا تنبیه) توضیح داد و سازو کارهای ذهنی را مردود میدانست.
منتقدان رفتارگرایی: رفتارگرایی در زمینههای مختلفی مانند اکتساب، تولید و درک زبان با چالش روبهرو شد زیرا در تبیین برخی از انواع یادگیری خوب عمل میکرد اما در مقابل فعالیتهای پیچیده ذهنی مانند یادگیری زبان و حلمسئله ناموفق بود، از طرفی دیگر روانشناسان فراتر از درک مردم میخواستند بدانند در سر آنها چه میگذرد و در نهایت نیز استفاده از حیوانات در آزمایشات تجربی بسیار آسانتر از مطالعات انسانی بود.
برخی از روانشناسان رفتارگرایی افراطی را رد کردند و درباره محتوای جعبه سیاه (ذهن) کنجکاو بودند. رفتارگرایان ذهن را به منزله یک جعبه سیاه میدیدند که در قالب برونداد و درونداد بهتر میتوان بررسی کرد و عقیده داشتند چون نمیتوان محتوای داخل آن را مشاهده کرد پس نمیتوان آن را به درستی توصیف کرد. یکی از منتقدان " ادوارد تولمن" معتقد بود که درک رفتار نیاز به نیاز به درک و محاسبه هدف دارد زیرا هر رفتاری در راستای یک هدفی صورت میپذیرد یا " بندورا" معتقد بود یادگیری فقط در نتیجه پاداش مستقیم نیست بلکه اگر مشاهده پاداش یا تنبیه اتفاق بیفتد، وقوع یادگیری کاملا مستند است. این دیدگاه بر این تاکید دارد که ما چگونه از نمونهها سرمشق میگیریم (یادگیری اجتماعی).
- روانشناسی گشتالت: کل بیشتر از جمع اجزا آن است
در میان منتقدان رفتارگرایی، روانشناسان گشتالتی از همه جدیتر بودند، آنها اعتقاد داشتند ما زمانی پدیدههای روانشناختی را خوب درک میکنیم که آن را در قالب کل سازمان یافته ببینیم و نه اجزا کوچک و تقسیم شده. رفتارگرایان تمایل داشتند تا حل مسئله را از طریق مطالعه نجواهای افراد با خودشان درک کنند (قابل مشاهده) اما گشتالتیها درصدد مطالعه بینش (Insight) بودند تا آن رویداد ذهنی را مطالعه کنند که فرد را از نداشتن فکر به درک مسئله در یک لحظه زمانی میرساند.
در اوایل دهه ۱۹۵۰ یک جنبش انقلاب شناختی در واکنش به رفتارگرایی صورت گرفت، شناختگرایی بر این باور است که بیشتر رفتارهای انسان نحوه تفکر او را توضیح میدهند. شناختگرایی اندیشه رفتارگرایی را رد میکند (مبنی بر اینکه چون قابل مشاهده نیست پس باید از آن اجتناب کرد) و در واقع سنتز رفتارگرایی و گشتالت است، زیرا مانند رفتارگرایی از تحلیلهای کمی استفاده میکند و مانند گشتالت بر فرایندهای ذهنی تاکید دارد.
- نقش اولیه علوم اعصاب شناختی
یکی از شاگردان پیشین واتسون به نام " کارل اسپنسر لشلی" دیدگاه رفتارگرایان مبنی بر اینکه مغز انسان عضوی منفعل است و فقط به شرایط بیرونی پاسخ میدهد را رد کرد، او مغز را سازماندهنده فعال و پویای رفتار میدانست و هیچ یک از پدیدههای پیچیده رفتاری در قالب شرطی سازی قابل توضیح نیستند.
در سطح تحلیلی متفاوت " دونالد هب" مفهوم مجمع سلولهای مغزی را به عنوان پایه یادگیری مغز پیشنهاد کرد، مجمع سلولهای مغز در واقع ساختارهای هماهنگ عصبی هستند که در اثر تحریک فراوان پدید میآیند و در طول زمان توانایی تحریک یک سلول عصبی به ایجاد شلیک در یک سلول عصبی مرتبط با خودش، بالا میرود.
در این زمان اسکینر کتابی نوشت و در آن توصیف کرد که میتوان اکتساب زبان را در قالب شرایط محیطی توضیح داد و این کار او را بیشتر در معرض حمله قرار داد، " نوام چامسکی" زبانشناس در جوابیه بر مبانی زیستشناسی و ظرفیت خلاق تاکید کرد و گفت بینهایت جمله است که ما میتوانیم آنها را تولید کنیم و حتی خردسالان نیز میتوانند جملات جدیدی را تولید کنند.