امروز سر کار، حدود دو ساعت برق رفت. شاید برای خیلیها با وجود گرما و شلوغى تسكها یک ضدحال تمام عیار بود، ولی برای من یک فرصت بود تا ادامهی کتاب خطای دکارت نوشتهی آنتونیو داماسیو رو بخونم و این پست رو بنویسم. البته درست وقتی داشتم غرق میشدم توی کتاب، برق اومد و من دوباره رفتم وسط صدها هزار داده وندورها و نشد که متن رو کامل کنم.
میخوام اول دربارهی اسم این کتاب بگم. خطای دکارت کتابی عمیق و بحثبرانگیز از آنتونیو داماسیو، عصبشناس و دانشمند سرشناس پرتغالی-آمریکاییه. داماسیو سالها رئیس بخش عصبشناسی دانشگاه آیووا بوده و مطالعات پیشگامانهای دربارهی ارتباط هیجان، تصمیمگیری و مغز انجام داده. اون با استفاده از کیسهای واقعی، مثل بیمارانی با آسیب لوب پیشپیشانی، نقش مغز رو در رفتار و هویت انسان توضیح داده و بهشدت دیدگاه دوگانهگرایانه سنتی رو به چالش کشیده.
حالا کتاب خطای دکارت؛ اصلا این اقای دکارت چی میگفت؟ میگفت ذهن و بدن از هم جدا هستند (دوگانگی دکارتی). اما داماسیو توی این کتاب میاد و با کیسهای واقعی نشون میده که دکارت سخت در اشتباه بود. معروفترین این کیسها (که حتی توی کتابهای روانشناسی شناختی مثل استرنبرگ هم بهش اشاره شده) داستان فینیس گیج هست.
گیج یه کارگر راهآهن بود، دقیق، منظم، خوشاخلاق، معروف به اینکه حواسش به همه چی هست. یعنی از اون آدمایی که میگن «روش میشه حساب کرد». تا اینکه یه روز توی سال ۱۸۴۸، موقع کار با باروت و میله آهنی، یه انفجار وحشتناک اتفاق افتاد. میله آهنی به طول حدود ۱۱۰ سانت و قطر حدود ۳ سانت، از زیر گونه چپش وارد شد و از بالای جمجمهش بیرون زد.

در نهایت تعجب این بشر زنده موند! اصلاً همون موقع با پای خودش راه رفت، حرف زد، میگفت فقط چشم چپش کمی ضعیف شده. ولی این تازه شروع فاجعه بود.
بعد از اون، گیج دیگه گیج سابق نبود. آدم با شخصیت و مودب؟ خداحافظ! تبدیل شد به یه آدم بیادب، بیثبات، پرخاشگر، بدون هیچ کنترلی روی حرفاش یا رفتارش. میگن دیگه هیچ مرزی نمیشناخت، هرچی به ذهنش میرسید میگفت، تصمیماش عجیب و بدون فکر بود، شغلش رو از دست داد، دوستاش طردش کردن، خانوادهش حتی نمیتونستن باهاش کنار بیان.
همه اینا به خاطر چی؟ به خاطر آسیب مستقیم به بخش لوب پیشپیشانی مغزش. جایی که مسئول خودکنترلی، قضاوت اجتماعی، تصمیمگیری و کنترل هیجانهاست.

این تغییر شخصیتی شدید، بهوضوح نشون داد که ذهن، رفتار و هویت ما نه یک جوهر مستقل، بلکه یک خروجی مستقیم از مغز و ساختارهای عصبیه. همونطور که داماسیو میگه: ذهن و بدن دو چیز جدا نیستند، بلکه یک سیستم یکپارچه زیستی هستند که بهطور مداوم بر هم اثر میگذارند. میتونیم بگیم داستان گیج، ضربه نهایی به «خطای دکارت» بود، این تصور اشتباه که ذهن، مستقل از بدن وجود داره.
در نهایت من فکر میکنم ذهن یه داستانیه که مغز داره برای خودش تعریف میکنه و اگه مغز ضربه بخوره، داستان عوض میشه. در واقع همه اون چیزی که فکر میکنیم روح یا هویت ماست، یه خروجی بیولوژیکه. مغز درست کار نکنه، "تو" هم دیگه وجود نداری.