سالها شکست خورده ام ، سالها تقلا کرده ام ، سالها بوده است که هیچ گونه راهنما و مشاوری نداشته ام ، تنها یاورم ترس هایم بوده است و اشک هایم ، با اشک آرام شده ام تا بتوانم ادامه دهم ، هر دختری را که دوست می داشتم می رفت ، هر کسی را باب دل خود می یافتم می رفت یا میشکست ، تنها جمله ای که زمزمه میکردم با خود این بود که ارزش دلت حتما بیشتر است ، این نوعی دلداری بود تا نبازم ، هر کسی سری به خلوت و فقرم میزد ، با لبخندی از دروغ میگذشت . جامعه گویا برایشان خیرهای بزرگتری نداشت . خیرهایشان از جنس نیازهای اولیه بود .
من اما بلند میشدم و راه می افتادم ، من شوق داشتم ، من کنجکاو بودم . هر چهره ای را می دیدم که زود کنار کشیده است برایم عجیب می نمود، آن شکوه و عظمتی از انسان که در قلبم امانتدارش بودم در چهره های دیگر به حاشیه رانده شده میدیدم و راضیشان می یافتم .
هر فردی تا سکوت کرده بود برایم مامنی بود و پناهگاهی ، همین که لب به سخن می گشود از او مایوس و ناامید میشدم و میگذشتم .
دوستانی داشتم که به پیشم می آمدند ، لطافت و محبت به خرج می دادند نه اینکه بیشتر طالب حرف ِ حق باشند بلکه می خواستند رنج شان ندهم و بگذارم آسوده باشند . و از تلخی حقیقت نگویم . من شرم دارم از آدمیانی که رنجِ حقیقت را که زندگی ساز است را نمی پسندند.
من اینک با شوقی که یافته ام در یادگیری زبان انگلیسی ، در یادگیری فلسفه و عرفان و شوقی که یافته ام در آواز و خوانندگی و یادگرفتن و یادگرفتن و یادگرفتن در کنار پاک کردن درون و وجود از آلودگی های شرک و کفر و پلیدی و هوس ها ، به زندگی پر از آرامش خویش امیدوارم و ادامه اش می دهم . این شوق عجیب تازه است .
من آدمیانی نیز تجربه کرده ام که به حال من ترحم می کنند ، جوابی برای اینها ندارم ، کج فهمی را برایشان کم هزینه تر از فهم صحیح می دانم . چون دوست ندارم به درد من مبتلا شوند .
زندگی سرشار است و من اینک سخت شوق دارم ، من اینک عشق را یافته ام که خوشی و رنج برایش یکسان است و هر دو خوشی و سلامت است .
جمله ای که بسیار دوست می دارم : رب زدنی علما و عملا و الحقنی بالصالحین
من اینک خود را دوست می دارم و اگر چه تلاش هایم پول زیاد تا کنون به من نداده است اما خوشبختی را در وجود خود حس میکنم .
که خوشبختی همان حل کردن چالش هاست ...
به میزانی که در درون، راهِ نرفته داشته باشی ، از خوشبختی دورتر هستی ...