تنها ترین تنها...
چقدر سرد است ...تنهایم تنهاترین تنها
در کویری که از سرما خشک شده است با گام های لرزان و نگاهی ترسان ،لنگ لنگان قدم برمیدارم که شاید بتوانم روح مغموم و سرگردانم را از وحشت این کویر برهانم .
سوز بد بی کسی تا مغر استخوان تنهاییم رخنه کرده است و همچون تاریانه روحم را در هم میکوبد و نفس هایم را به شماره می اندازد .
چرا کسی نیست؟چرا کسی حرف هایم را نمیفهمد؟چرا دستی نیست تا روحم را نوازش کند و در آغوش بفشارد ؟
منم اولین انسان ساخته شده به دست خالق ...اما رانده شده و تبعید شده به زمین ...همانقدر بی کس و تنها ؛همانقدر دلشکسته و زخمی ...
دردم از آن است که همه هستند و من این همه بی کسی را در جان شیرینم مزه میکنم ..
چه طعم گس و تلخی !!!تنهاترین تنهایی زمانی رخ میدهد که همه باشند و تو از بی کسی و تهایی نفس های روحت به شماره افتاده باشد و منم در نهایت نفس نفس زدن که شاید هوای تازه ای از همنفس برسد و روح رو به موتم را احیا کند ...
منم تنهاترین تنها با نقابی از لبخند و هیچ کس روح زخم خورده ام را نفهمید .... 3/11/97 بامداد 00:05
نساء کاظم زادگان