Nesakazemzadegan
Nesakazemzadegan
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

در نهایت همه شبیه یکدیگریم

اسکلت...نساء کاظم زادگان
اسکلت...نساء کاظم زادگان


اسکلت...

دیشب به عکس یک اسکلت نگاه می کردم .سکوتی به بلندای فریاد در این جمجمه بی جان به گوش میرسید .عجیب بود .شبیه همه بود و شبیه هیچ کس نبود...

نمیدانم این اسکلت در زندگیش چگونه بوده سفید بوده یا سیاه؟ موهایش صاف بوده یا فرفری و مواج ؟پوستی لطیف و زیبا داشته یا از شدت چین و چروک های تحمیل شده از روزگار زمخت و پینه پسته بوده ؟دور پایش خلخال میبسته یا فارغ از این مسائل بوده ؟لباس های مارک میپوشیده یا از حراجی های سر خیابان به زور خرید می کرده ؟بالای شهر نشین بوده یا پایین شهر نشین ؟ درس خوانده بوده یا بی سواد ؟چه دینی داشته و خداوند را با چه شیوه ای صدا میزده ؟پیرو کدام مسلک و آیینی بوده است ؟برای اثبات حقانیتش دست به شمشیر برده و سر بریده است یا مرهم درد کسی بوده ؟چگونه جان داده است لحظه مرگش عزیزی در برش بوده یا در کنج عزلت و در نهایت تنهایی مرگ را ملاقات کرده است ؟نگاری را در زیر درخت افرا تنگ در آغوش گرفته یا ناکام از دنیا رفته ؟مهربان بوده یا عبوس و عصبانی و ترش رو؟مغرور و متکبر بوده یا متواضع و فروتن ؟ دلبر و دلداری داشته یا در نهایت غم و تنهایی روزگار گزرانده است ؟

عجبا !!!انسان ها در نهایت تفاوت در انتها چقدر شبیه هم میشوند تا آنجا که نمی توان تشخیصشان داد.

روزگار در نهایت بی رحمی در انتها همه را به یک نقطه میرساند....مشتی استخوان...

این همه فخر و تکبر این همه دورویی و دروغ و افترا این همه تلخی و زهر ...این همه تلاش های بیهوده این همه بمب و تانک و تفنگ و جنگ افزار این همه کشور گشایی و کودک کشی و آدم کشی این همه ایدئولوژی و مکتب و حزب و گروه از برای چیست وقتی در آخر همه یکسان میشویم ؟؟؟

نسل بشریت با این همه هیاهو به کجا میرود ...به کجا چنین شتابان ؟؟؟؟

وقتی به حفره های خالی و ترسناک اسکلت نگاه میکنم ،با تمام بی روحی لبخند ملیحی به لب میزند و می گوید :کمی آرامتر ما همه در آخر شبیه همیم....

از روزگاری که از سر گزرانده برایم حکایت ها دارد .برایم از سرزندگی و جوانی از حرص و طمع و مال اندوزی از شهرت و شهوت سیری ناپذیر از غرور و غرور و غرور از منیت و نخوت و دلشکستن گفت و گفت.

عمر چون چشم بر هم زدنی میگذرد و مثل شعله ی باریک شمع خاموش میشویم با همان سرعت و سکوت...اما سالیان سال به شکل استخوانی تنها در یک جا ساکن میمانیم بدون نیاز به خوراک و پوشاک و مسکن ...خوراکمان خاک است و پوشاکمان کفنی و مسکنمان گور...

خدایا در پایان بانگ عدالتت همه گیر میشود .همه شبیه میشویم فارغ از دارایی هایمان ،جایگاهمان ،پست و مقاممان، دین و آیینمان ...

خوش آن کس که نامش به نکویی ببرند.

مضحکترین جای مسئله آنجاست که چنان به متاع ناچیز دنیا چنگ زده ایم که انگار تا ابد در این سرا جاودانه روزگارمی گزرانیم .

ای کاش دنیا دکمه برگشت داشت و از نقطه پایانی به ابتدا می آمدیم واین بار واقعا زندگی میکردیم .

برای داشتن زندگی شادتر و پربارتر تلاش می کردیم .می خندیدیم و عشق می ورزیدیم .می رقصیدیم و پایکوبی می کردیم و حرف و نگاه مردم برایمان مهم نبود وتنها برای دل خودمان زندگی می کردیم .سرمان در زندگی خودمان فرو میرفت و به خوش و ناخوش دیگران کار نداشتیم و با نیش زبان ،درفش داغ در زخم دیگران فرو نمی کردیم .

کمی رنگی تر و گل گلی تر لباس میپوشیدیم و با سبدی از غذا زیر درخت افرا بساط خوشی پهن می کردیم و لقمه لقمه شادی نوش می کردیم .

ولی زندگی دکمه تکرار ندارد وهمین باعث شده است که همیشه حسرت گذشته را می خوریم .گذشته ای که گذشته است و رفته است و سهممان از آن تنها حسرت است و حسرت است و حسرت...

به نظرم همه ما باید یک اسکلت کوچک در جیب روزمرگی هایمان داشته باشیم و گاهی که کسی دلمان را شکست یا به ناحق قضاوت شدیم یا در گیرودار مشکلات زندگی خرد شدیم به آن نگاهی بیندازیم و لبخندی بزنیم و بگوییم :عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد ...

شاید در آن صورت کمی مهربانتر و انسانی تر زندگی کنیم و با هر مشکلی ویران و ناامید نشوییم..

نساء کاظم زادگان

21/2/98 زمان 15:24


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید