پیش از شروع خوندنِ این متن، حتما اینو در نگر داشته باشید که:
این متن از دیدِ بینندهای نوشته شده که بازیهای The Last of Us Part I و The Last of Us Part II رو انجام نداده. پس طبیعیه که دیدگاهش با گیمرهایی که پیش از پخشِ این سریال داستان رو بهطور کامل تجربه کردن، متفاوته.
اپیزود دوم سریال The Last of Us همون عنصر یکتایی بود که معرف همیشگیِ آثار شبکه HBO هست. یک اکشنِ خفهکننده، القای فشارِ ذهنیِ بیپایان و گیر انداختن بیننده در کابوسی پرتنش. تجربهای که از تماشای این اپیزود داشتم، چیزی شبیه به تجربه تماشای اپیزودِ هاردهوم(1) سریال Game of Thrones بود. با این تفاوت که در هاردهوم، در پایان جای نفس کشیدن داشتم و در انتظار بودم تا ببینم که در آینده چی پیش میاد! ولی اپیزود «از میانِ دره» حتی به اندازه هاردهوم اجازه نفس کشیدن بعد از نبردِ گیرای جکسون رو هم نداد. انگار منِ بیننده رو در گوشه رینگ گیر آورده بود، و با هر تعلیق، با هر اکشن و با هر ترسی که به صورتم میکوبید، مُشتی هم به من میزد.

بهنگرم(2)، این اپیزود داستانی بود در مورد پیامدِ تصمیمها. پیامدِ نجات دادن دختری که مثل پاره تن خودت دوستش داری، پیامدِ حامی و پاسبانِ عزیزانِ خود بودن، پیامدِ دروغ گفتن و در نهایت پیامدِ روادار نبودن. این پیامدها برای هر کدوم از شخصیتهای داستان در یک نقطه روی هم جمع شد و اون سکانس پایانی این اپیزود بود. اما مسیر رسیدن به سکانسِ پایان و روبرو شدن با اون خیلی آسون نبود و نویسندهها و کارگردان کاردرستِ سریال ما رو «از میانِ دره»ای از رویدادها، حوادث و تنشها گذروندن تا به دشتِ پوچی و مرگ برسیم و به خودمون بیایم و ببینیم که دیگه راه گریزی از پیامد تصمیمهای شخصیتها و مسیر داستان نداریم. یک سیلی سهمگین به صورت بینندهها زده شد که فکر میکنم یادآور همون سیلی بود که سالها پیش طرفداران و بینندههای Game of Thrones از اپیزود نهم فصل یک اون سریال ( اپیزودِ بیلور) به شدیدترین شکلِ ممکن خوردن. اگه نگم که به همون اندازه شوکهکننده و عذاب آور بود، دستکم میشه گفت که به همون اندازه فراموش کردنش سخته تا مدتها در یادها خواهد موند.

از «نبرد جکسون» کم گفتم! این نبرد به شکل بیرحمانهای زیبا طراحی شده بود! ترس و تردید رو میشد در وجود شخصیتهای اصلی سریال دید و در کنارش بیشتر و بیشتر در تعلیقِ سریال فرو رفت. بهنگرم یکی از کارهای خلاقانه کارگردان این اپیزود، همزمانی پیدا شدنِ ریشههای قارچهای سرچماغی توسط کارگران با دیده شدنِ یورش کلیکرها بود. گویی شخصیتِ «تامی» در یک آن در تاریکی فرو رفته و ترس ناشی از دربرگرفته شدن در تاریکی، ما رو هم فرا میگیره و تپش قلب دم به دم بیشتر و بیشتر میشه! حسی که این نبرد به من داد، چیزی شبیهِ نبردهایی بود که در GoT میدیدیم و تا آخرین ثانیه جلوی صفحهنمایش میخکوب میشدیم. چه نبرد زیبا و شاهکاری! و چه اپیزودِ شاهکاری! هنوز به این فکر میکنم که کاش میتونستم برگردم عقب و این اپیزود رو برای اولین بار ببینم و اون احساسات ناب رو تجربه کنم. چه اپیزودِ شاهکاری!
(1): اپیزودِ Hardhome، در واقع اپیزود هشتم فصل پنجم GoT بود.
(2): من در گاهنوشتههای خودم تلاش میکنم تا جایی که شدنیه، سَرهنویسی رو با خودم تمرین کنم. ما توی گفتارهای روزمره خودمون از «بهنظرم» زیاد استفاده میکنیم، من فکر میکنم که بهجاش میتونیم از «بهنگرم» استفاده کنیم که هم وزنِ «بهنظرم» هست و بهخوبی هم منظورمون رو به خواننده یا شنونده میرسونه. هرچند باید این رو هم اضافه کنم که کاربردِ این واژه تنها پیشنهاد من نیست و دوستانِ دغدغهمندِ من در زمینه سرهگرایی و زنده نگهداشتنِ زبان فارسی (که از دید من مهمتر از سرهگرایی هم هست!) هم از همین واژه و ترکیب استفاده میکنن برای ما کاملا عادی و پذیرفتنی شده.