حقیقتش چند وقت پیش در حال نوشتن مقالهای بودم که احساسات و دیدگاهم رو درباره بیستمین قهرمانی تیم فوتبال لیورپول در پریمیرلیگ بیان کنه. سراسر وجودم رو شور و خوشحالی فرا گرفته بود و آنچه که درونم جریان داشت شبیه حسی به زیبایی پروازِ لیوِربرد (Liverbird) بر فراز آسمان بریتانیا بود. همه هوادارانِ لیورپول میدونن که قهرمانی بیستم چقدر مهم بود و باعث شد بالاخره در تعداد قهرمانیهای لیگ به رقیب سنتیِ خودمون یعنی منچستریونایتد برسیم و تعداد کل جامهای باشگاهمون هم از این رقیب دیرینه جلو بزنه و به تنهایی به لبه بامِ فوتبال انگلستان تکیه بزنیم. اما در حال حاضر دستم به نوشتن نمیره چراکه باز هم طبیعتِ لیورپول روی بیرحم خودش رو نشون داد و در اوج شادی، بار دیگر تراژدی غمگینی رو رقم زد.

اخباری که در رسانههای مختلف داشت منتشر میشد شوکهکننده بود. باورم نمیشد! دیوگو ژوتا مهاجم لیورپول در یک تصادف وحشتناک، به همراه برادر خودش کشته شد! مگه میشد این خبر رو باور کرد؟ اولین بار که خبرشو دیدم فکر کردم که دروغه و شاید شایعه باشه! اما هرچقدر که صبر میکردم خبرها ناامیدکنندهتر میشد! بله همه چیز واقعیه! منابع مختلف رسمی دارن این خبر رو تایید میکنن! مگه میشه؟ «با تأیید رسمی باشگاه لیورپول، دیوگو ژوتا تنها 5 روز پس از مراسم عروسی خود، در سانحهی رانندگی درگذشت.»
نه تنها هواداران لیورپول، بلکه همه فوتبالیهای دنیا در بُهت و اندوه فرو رفتن. چرا؟ چرا باید این اتفاق بیفته؟ هرچقدر جزئیات بیشتری از حادثه منتشر میشد، غم و اندوه هم بیشتر میشد. اما این اندوه و زاری برای ما لیورپولیها عمیقتر بود و مثل شمشیر آبسیدین به قلب و سینه ما فرود اومد. باز هم تراژدی وحشتناکی دیگر برای لیورپول، اون هم درست در شادترین روزهای خود! من دیوگو ژوتا رو با گلهای زیبایش به خاطر دارم، با لبخند آرومی که بعد از گلزنی روی لباش مینشست و البته پیشرفتی که در سکوت میکرد. گاهی هم حرصم رو در میاورد با افتها و مصدومیتهاش، اما همچنان دوستداشتنی بود و دلم میخواست همچنان در ترکیب لیورپول ببینمش! دیوگو ژوتای دوست داشتنی، شماره 20 دوست داشتنی لیورپول، بعد از اینکه قهرمانی 20ام رو برامون به ارمغان آورد، به تلخترین شکل ممکن با ما خداحافظی کرد و ما رو با تراژدی نبودنش تنها گذاشت.

اما لیورپولی بودن، بخصوص از نوع قدیمیش، همیشه با «غمگین» و «تراژیک» بودن برابر بوده. لیورپولی بودن یعنی ناامید شدن در اوجِ امیدواری، و بهوارون! امیدواری در اوج ناامیدی. لیورپولی بودن یعنی گریه کردن در اوج شادی، یعنی غرق شدن در اشکهای بیپایان، یعنی تلاش تلاش تلاش تلاش، نشدن نشدن نشدن نشدن، باز هم تلاش و اینبار «شدن»! ولی چه شدنی؟ به اوج افتخار و شادی رسیدن درست در زمانهای که همه قرنطینه هستن و کسی نیست از جایگاههای آنفیلد بالا بردن جام رو ببینه و برای این هزارمین تلاش، برات دست بزنه! لیورپولی بودن یعنی باز هم به اوج افتخار برسی، اینبار برای بیستمین بار جام زیبای لیگ رو بالای سر ببری، اما چه اوج افتخاری؟ اوجی که تو رو محکم به زمین میکوبه، اونم با گرفتن بیستمین بازیکنت و با غمی بزرگ! لیورپولی بودن همینه! سراسر غم، سراسر شادی! لیورپولی بودن یعنی «سراسر وجودم غرق در شادی است، ولی میدونم که بزودی غمی بزرگ منو فرا میگیره!». لیورپولی بودن نسخه اغراق شده زندگی است. نمادی اغراق شده از هرآنچه که در زندگیمون میگذره.

مگر نه اینکه فاجعه هیسل، اومد و 39 هوادارِ پرشور یوونتوس و لیورپول رو گرفت و فینال لیگ قهرمانان رو تلختر از زهر کرد؟ مگر فاجعه هیلزبورو، یکی از مرگبارترین حوادث دنیای فوتبال رو از سر نگذروندیم و تا ابد به سوگ 97 نفر از عزیزترین اعضا خانواده و هوادارنِ لیورپول ننشستیم؟ مگر در «جشن خیابانی قهرمانی بیستم لیورپول» زیر شدنِ هواداران لیورپول، اون هم در شادترین روز خودشون رو به چشم ندیدیم و غم از تک تک سلولهای بدنمون وارد نشد؟ پس این روند زندگیِ لیورپولی بوده و باهاش باید شوربختانه انس بگیریم. لیورپول نمادی از احساسات و لحظات تراژیک فوتبال بوده و حالا تراژدی دیگهای به این لیست اضافه شد: شماره بیست تیم، بعد از قهرمانی بیستم در حادثهای تلخ پر كشيد. اما لیورپول و هوادارانش اینجا متوقف نمیشن، با دلی پر از اندوه به زندگی ادامه میدن، دوباره بلند میشن و باز هم درکنار تمام غمها، زندگی رو جشن خواهند گرفت؛ چون : «هرگز تنها قدم نخواهند زد». بله! لیورپولی بودن تنها یک سرگرمی نیست، خود زندگیه، ولی با دُزِ رنجِ بیشتر :)