ویرگول
ورودثبت نام
نِوی‌صآد
نِوی‌صآد
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

از کی؟

هوا سرد نبود، گرم هم نبود؛ اصلا خودش هم نمی‌دانست دقیقا چگونه است؛ من هم نمی‌دانستم. آنقدر کار های آن روز شرکت زیاد و جانفرسا بود که تنها چیزی که به آن می‌اندیشیدم رخت خواب بود و خود خواب. این بود که با دیدن جا پارک مناسبی کنار خیابان چشم هایم ستاره زد. در اطراف آپارتمان عجیب الخلقه بی پارکینگ کج و معوج من جای پا غنیمت بود، چه برسد به جای پارک.
پایم را چنان با تمام وجود روی گاز گذاشتم که آرش کمانگیر تیر را در کمان. اما انگار شانس آن روز را هم _مانند باقی روزها_ هیچ همراهم نبود. چرا که جسمی دویست در پنجاه جلویم مثل جن ظاهر شد. برای این که به او نخورم باید لااقل ده متر زودتر می‌دیدمش؛ ای بابا! دیر شده بود. حالا نوبت پدال بخت برگشته ترمز بود که میزبان فشار و زور حداکثری باشد. دعا دعا می‌کردم به او نخورم، کی حال داشت خواب بعد از ظهرش را با سوال و جواب پلیس اینها عوض کند؟ وای من. اگر به او می‌خوردم و می‌مرد احتمالا خواب تا شب توی کلانتری به تعویق می‌افتاد. تلاش هایم نصفه نیمه جواب داد و با حداقل سرعت به او خوردم و پخش زمین شد، چنان که خمیر بر تخته.
محکم روی پیشانیم کوبیدم و همان طور که زمین و زمان را با الفاظ نامناسب و غیرقابل پخش مورد لطف قرار می‌دادم از ماشین پیاده شدم. هزار صلوات نذر کردم که فقط زنده باشد، باقیش درست می‌شد.
کنارش ایستادم و مضطرب به صورتش نگاه کردم. با دیدن لبخندش که از قد من کشیده تر بود خیال کردم مغزش کمی دورتر احتمالا در جوب افتاده باشد؛ اما نه. آنجا نبود؛ نگاه کردم. صدایش را صاف کرد و نشست. مشغول جمع‌ کردن تکه های پازل روی زمین شد، پازلی که تا آن لحظه ندیده بودم. مردک عجیب! کمکش قطعات را جمع و در جعبه فلزی جمع و جور کنار دستش ریختم. هیچ کداممان حرفی نمی‌زدیم.
جدی رو به من گفت:
+ازش بخواه!
با تعجب جواب دادم:
_از کی؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد:
+درسته.
مغزش کجا افتاده بود که در جوب نبود؟ با لبخندی ضایع حالش را پرسیدم؛ لبخندش عمیق تر شد. خدای من! از آن عمیق تر؟
از برخواستن ناگهانیش قلب بیچاره ام از کار ایستاد. خاک کتش را تکاند و دوباره صدایش را صاف کرد. بعد با صدایی گیرا گفت:
_زندم خانم. نگران نباشید.
بعد دستش را جلوی من خشک شده دراز کرد و خودش را معرفی کرد:
_بدنه هستم. بیمه بدنه.
چشم هایم یقینا زیادی گرد شده بود. پرسیدم:
_خوبین؟ اسمتون بیمه‌ست؟ مطمئنین نیاز به بیمارستان ندارین؟ زنگ بزنم اورژانس؟
خنده نه چندان دلربایی کرد و سرش را به نشانه نفی تکان داد:
_نه خانم. ما هرگز برامون مشکلی پیش نمیاد.
نگاهی به دست بزرگش که مثل شاخه درخت همانجا مانده بود انداختم و آخرین قطعه را در دستش گذاشتم.
قطعه را نگاه کرد و دوباره به من پس داد. سرش را کج کرد و گفت:
_اینو پیش خودتون نگه دارید خانم. هر زمان مشکلی براتون پیش اومد حلش می‌کنه.
داشتم از عذاب وجدان می‌مردم. مرد بیچاره. فکر کنم با همان ضربه جای مغز و کلیه اش عوض شده بود.
گردنش را کج کرد و به سپر ماشین نگاهی انداخت. بعد دستش را روی فرورفتگی جزئی ماشین کشید و درستش کرد.
به ناچار لبخندی زدم و توی ماشین نشستم، برایش دستی تکان دادم و ماشین را کامل پارک کردم. او هم سری تکان داد و رفت.
نمی‌دانستم دقیقا باید از چی تعجب کنم. از اینکه ان آدم آسیب ندیده و ماشین فرورفته یا از اینکه چطور همان ادم ماشین را سه سوته درست کرد.

بیخیال از کیفم آدامسی به هیبت یک جفت دمپایی دراوردم و گوشه دهانم انداختم و وارد آسانسور شدم. کلید دوازده را زدم و از کیفم کلید ورودی را بیرون کشیدم. با پای چپم روی زمین با صدای موسیقی آسانسور ضرب گرفته بودم و کلید را برای تکمیل ترک خارق العاده ام در هوا تکان می‌دادم. دوباره که پایم را کوبیدم صدای عجیبی پیچید. آدامس را باد کردم و متعجب به پایم خیره شدم. جدی از او پرسیدم:
_واقعا تو بودی؟ شکستی؟
بادکنک آدامسی ام را ترکاندم و سرم را متفکر بالا آوردم.
_عجب! صبر کن ببینم! چرا آسانسور حرکت نمی‌کنه؟
به بخت بدم لعنت فرستادم. آن همه مشکل برای یک آپارتمان واقعا زیادی بود. گوشی کجا بود؟ دست توی جیب مانتوی مشکیم کردم و قبل از پیدا کردن گوشی پازل را پیدا کردم. همان که مرد عجیب به من داد.
خیره تکه پازل انگشتم را روی آن کشیدم و بیخیال موقعیت و آسانسوری که گیر کرده بود زمزمه کردم:
_بیمه؟ چه اسم عجیبی‌. بیمه هم شد اسم؟
با شنیدن صدای کسی دلم هری ریخت:
+درست شد! همیشه ازش بخواه.
جیغ کوتاهی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
_از کی؟ یا خدا! تو دیگه کی هستی؟ چجوری اومدی تو؟
با فکری که به ذهنم رسیدم توی صورتم کوبیدم:
_جنی؟ بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله الرحمن الرحیم...
ذکر می‌گفتم و فوت می‌کردم توی صورتش. مردک تارزان با هیکل درشت و ورزشکاریش ایستاده بود جلوی من لبخند ژکوند می‌زد.
آب دهانم را از ترس قورت دادم. آسانسور راه افتاد. واقعا بیشتر از آن نمی‌توانستم تعجب کنم.
طناب براقی که آویزانش بود را سر و سامانی داد و با آرامش گفت:
+آسانسور هستم. بیمه آسانسور. خودتون صدام کردین.
و به پازل توی دستم اشاره کرد. بعد انگار فکرم را خوانده باشد با لبخند ادامه داد:
+ضمنا، تارزان لباس نمی‌پوشید.
از حق نگذریم واقعا پسر خوبی بود، خوب خوب خوب.
زیر لب آهسته تشکر کردم و می‌خواستم برای صرف چای دعوتش کنم اما به محض این که به طبقه رسیدیم نیست شد، درست همان طور که ظاهر شده بود.



خسته و کلافه کلید انداختم و وارد خانه شدم. خواب دیگر واقعا از سرم پریده بود.
کیف و شالم را این طرف و آن طرف رها کردم و سوت زنان طرف آشپزخانه رفتم.
_مثل این که از دست خاندان بیمه راحت شدم.
ماهیتابه را روی شعله گذاشتم و روغن حیوانی را ریختم، بعد دو تا تخم مرغ محلی ناب شکستم و با لذت به سرخ شدنش زل زدم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. علارغم میل باطنیم طرف اپن رفتم و گوشی بی نوا را برداشتم.
_یعنی واقعا نمی‌دونی بی موقعست؟ انسان وقت نشناس!
با شنیدن صدای رئیس موهایم سیخ شد. گویی برق ده هزار ولتی مرا گرفته باشد. سارا رفیقم هم همین را می‌گفت. می‌گفت مگر این که برق ما را بگیرد، انسان بعید است همچین خبطی کند.
غرغرهای رئیس تمامی نداشت. هی غر پشت غر. حالا سفارش دو نفر را جابجا ارسال کردم. چیزی نیست که.جای سیستان فرستاده ام رشت. آن یکی را جای ارومیه فرستادم چابهار. برگشت می‌زنم. آسمان که به زمین نرسیده.
غرهایش که ته کشید نفس عمیقی کشیدم و هرچند سخت عذرخواهی کردم. بعد گوشی را قطع کردم و روی اپن گذاشتم. بدون دهن کجی نمی‌توانستم به زندگیم ادامه بدهم.
_مردک چاقِ کج!
دوباره توی پیشانیم کوبیدم. گمانم آن پیشانی دیگر پیشانی نمی‌شد. آنقد بیچاره را کوبیده بودم که تعویض لازم بود.
_ آخ غذای عزیزم. تخم مرغ های بخت برگشته گوگولی.
به آشپزخانه برگشتم.
_وااای! کی وقت کردی آتیش بگیری.
چند خط واژه بی ادبی نثار تخم مرغ های بی فرهنگ کردم و دست به کمر به آتش سرکش روبرویم زل زدم. با خودم حرف می‌زدم:
_خب اینجور مواقع باید چکار کرد؟ پلیس؟ نه پلیس برای دزدیه.
بشکن زدم.
_آهان! اورژانس. وای نه اونم مال وقتیه که مردم یا ...
مغزم کار نمی‌کرد. آشپزخانه داشت کم کم آتش می‌گرفت و من خودم می‌پرسیدم، خودم هم جواب می‌دادم. ناگهان یاد پازل افتادم.
_یافتم! خانواده بیمه. راستی چرا به جای فامیلی اسمشون یکیه....
پازل را برداشتم و دوباره دستم را روی آن کشیدم. دودی آبی جلویم پیچید و بالا آمد. بعد خانمی خوش سیما و جذاب با چشمان عسلی جلویم هویدا شد. با محبت گفت:
+نگران نباش. حلش می‌کنم. تو فقط بخواه.
گوی آبی همراهش را با دودست جلوی آتش گرفت و آتش مثل بچه آدم خوابید. چشم هایم گرد شده بودند اما به اندازه بار اول تعجب نکرده بودم. پرسیدم:
_از کی؟ حتما شما هم بیمه ای.
سرش را کج کرد. طره ای موی مشکی ریخت وسط چهره اش. جوابم را با آرامش داد:
+درسته. ازکی. من هم؟ بله من هم بیمه ام. بیمه آتش‌سوزی.
بعد لبخند ملیحی زد و پیش از ان که تشکر کنم همان طور که آمده بود رفت، زیبا و آرام.
وقتی رفت نگاهی به گاز انداختم. همه چیز مثل روز اول بود، تمیز و سالم.


حالا حتی گرسنه هم نبودم. بدنم کوفته بود. هر چند عادت نداشتم بابت چیزی زیاد نگران باشم اما آن روز اضطراب زیادی تحمل کرده بودم.
روی کاناپه دراز کشیدم. همان طور که خیره پازل توی دستم بودم فکر کردم:
_شانس آوردم شهر خودمه. اگر جای دیگه ای یه همچین چیزی ...
+ازش بخواه.
دوباره توی پیشانیم کوبیدم. تعجب برای منی که از ظهر سه تا بیمه دیگر هم دیده بودم معنا نداشت. بلند شدم و نشستم. پرسیدم:
_از کی؟
او هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. بعد موهای قهوه ای لختش را توی شال قرمزش برگرداند و با طمانینه گفت:
+تو سفر من هستم. نگران نباش.
چمدان قهوه ای توی دستش زیادی عجیب بود.
لبخند حرصی زدم و در دلم گفتم:
_فعلا که دیدن شماها خودش نگرانیه.
با وقار خندید.
+خودت صدام کردی.
محو صدای رادیوییش شده بودم پرسیدم:
_فامیلی شما چیه؟
+مسافرتی هستم.


لبخند دندان نمایی زدم و پرسیدم:
_واسه بعد مرگ هم ...
حرفم تمام نشده بود که ساعتی طلایی در هوا معلق ظاهر شد. بعد خانم پیری با لباس کله غازی و طرح های سنتی اصیل.
هنوز حضورش را هضم نکرده بودم که خانم مسافرتی چمدان را رها کرد، توی آن افتاد و بعد هم خودش و هم چمدان محو شدند.
پیرزن بی توجه خودش را معرفی کرد:
+منم عمرم مادر. بیمه عمر.
صدایش مرا یاد خانم جان انداخت.
+فقط ازش بخواد.
برای بار هزارم پرسیدم:
_از کی؟
+آره دخترم. ازکی.
برق ساعت توی دستش چشمانم را می‌زد. خیلی زیبا بود، هم خودش و هم لباس گل دار و موهای سپیدش.
محو او بودم که رفت. بی صدا. حالا من مانده بودم و خانه و کلی اتفاق عجیب توی ذهنم. از جا بلند شدم که گوشی ام را بردارم که پایم به میز گرفت و تخت زمین شدم.


***

از خواب پریدم. بدنم درد می‌کرد. احتمالا به خاطر این بود که توی ماشین خوابم برده بود. شاید هم به خاطر زمین خوردن توی خواب بدن درد داشتم. کسی به شیشه ماشین زد؛ خانمی با لباس آبی طرح سنتی و شالی بسیار زیبا. موهای آبیش را از صورتش کنار زد و کارتی را به دستم داد. شبیه پازل بود؛ همانی که در خواب دیده بودم. تشکر کردم و همان طور که ماشین را روشن کردم رویش را خواندم:
_مرجع تخصصی خرید و فروش بیمه. بسپرش به ازکی!
نزدیک خانه که رسیدم همان جای پارک قبلی به چشمم خورد. با آرامش به طرفش حرکت کردم. اصلا دلم نمیخواست تصادف کنم. دویست و شش سفیدی مثل چی پیچید جلوی من و بعد سریع ماشینش را پارک کرد. اما زیادی ناشی بود. آن چنان به ماشین جلویی برخورد کرد که سپر هر دو خودرو پودر شد و زمین ریخت. ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم‌. او هم شوکه پیاده شد و به اثر هنریش خیره شد. نزدیکش ایستادم و گفتم:
_ازش بخواه.
+از کی؟
_دقیقا. ازکی.


#بسپرش_به_ازکی

پ.ن: می‌دونم خیلی طولانی شد. دوست داشتین بخونین😁

سوم آذر ماه ۱۴۰۲ | ۱۱:۵۹ شب

بیمه بدنهبیمه عمرماشینبسپرش_به_ازکیبیمه
اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید