کسی مرا نگاه میکند
غریب و بیصدا
دو چشم با دو تیله سیاه
و یک سکوت تیره عمیق
نگاه میکند
نگاه میکند و یک سپاه ابر
از آسمان چشمهای او
به روی جان خسته زمین دستهای من...
جنگ است؟
باران
عجیب میبارد
و سیل
سیاه میکند تمام صورت مرا
غریبه همچنان
مرا نگاه میکند
دقیق میشوم به موی موجدار خسته اش
که در دو سوی صورتش نشسته است
و در میان سیل غوطه میخورد
باران
زیاد میبارد
و چتر شانههای من برای او کم است
باران!
ببار، بیشتر
ببار و این غریبه را ببر
که در میان آینه نشسته است
ببار و این غریبه را بکش
بکش که تیزی دل شکستهاش
به سینهام نشسته است
ببار بارانم
من از سکوت دیدن غریبه بیزارم
ببار من، اینجا
کمی خیال
کمی کنار خویش بودن را
کمی هوای تازه کم دارم
پ.ن: به پست بیقرارِ ما، پرنده پر نمیزند :(