اون اوایل که دنیا اومده بود از خوشحالی روی پا بند نبودم. یه بچه گوگولی و خوشگل موشگل! که برای داشتنش هیچ زحمتی نکشیده بودم. بله! خاله بودن دقیقا همینه. مشقت ازدواج، مشکلات زندگی مشترک و بعد هم سختیهای بچه دار شدن و ترس از آینده بچه چیزهایی هستن که متعلق به خواهرمن. اما سام! این پسر سرسام آور همون بچه ایه که هم بچه من هست و هم نیست. تلاش پدر و مادرش به خونه خودشون محدود میشه؛ به خاطر همین خیلی برای تربیتش تلاش نمیکنن و همه چیز گردن منه؛ چرا؟ چون آقا شبانه روز اینجاست. خیلی هم خرابکار و شیطونه اما فقط کافیه بهم بگه آله! (خاله) تا سست بشم و هر کاری که کرده رو یادم بره.
اون روز (مثل هر روز) جناب سام اینجا بود. شبیه یه آبمیوهگیری متحرک که از قضا مخزنش رو روی سینک جا گذاشته باشن دور تا دور خونه میگشت و آب پرتقال تازه، از تولید به مصرف روی فرش میریخت. پوست بیچاره پرتقال رو ازش گرفتم و دستش رو تمیز شستم. مشغول شدن لیوانهای توی سینک شدم و یه چیز خیلی مهم یادم رفت. شیر آب رو بستم و با سرعت نور خودم رو به اتاق رسوندم؛ اما خیلی دیر بود. یه دردسر سامپز جدید.
مثل یه ببر گرسنه که برگشته و دیده طعمه بی جان عزیزش رو خوردن! رسیدم بالای سر لپتاپ. البته دیگه نمیشد بهش بگی لپتاپ. اون جوری که از بالای میز افتاده بود روی زمین رسما اجتماع سیمها در مخزنی پلاستیکی شیشه ای بود. داغون! دونه دونه همه چیزهایی که با از دست دادن لپتاپ به خود فنا رفته بود از جلوی چشمم گذشت، عکسها، فیلمها، فایلهای درسی و غیردرسی، پروژه نصفه و نیمه ذخیره نشده...
وایسا ببینم! پروژه؟ قسم میخورم گوشهام قرمز شده بود. دود از کلهام بیرون میزد. پروژه عزیزم... برای اون پروژه تمام دیشب رو بیدار مونده بودم که فردا صبح تحویل بدم. اما حالا جز یه جنازه پلاستیکی و یه جفت چشم براق پر از شیطنت چیز بیشتری نداشتم. یه شکلات بهش دادم و از اتاق بیرونش کردم. صدای آله، آله گفتنش نمیتونست آرومم کنه. واقعا داشتم منفجر میشدم. بالای سر لپتاپ نشستم و زار زار گریه کردم. تو این تورم و گرونی، کی میتونه دوباره لپتاپ بخره؟
خانم غریبه: پاشو!
از جا پریدم. جز من و سام کسی خونه نبود. سام هم جز هفت، هشت کلمه اون هم اشتباه بلد نبود حرف بزنه. بعد هم اصلا صدا صدای زن بود. یه صدای ظریف و رادیویی.
خانم: میگم پاشو دختر.
من: شما کی هستی؟ این جا چی میخوای؟ چجوری اومدی تو؟
خانم: مهمه؟ پاشو از جات.
من: دستوره؟
خانم: پیشنهاده.
چقدر خوشگل بود. البته این باعث نمیشد نسبت بهش خوشبین باشم.
من: سام کجاست؟ دزدی؟
خانم: داره بازی میکنه. پاشو!
با اشاره اون سام رو دیدم که داره یه کیک شکلاتی رو روی فرش پودر میکنه. خیالم راحت شد و از جا بلند شدم.
من: خب. پا شدم. حالا بگو چی میخوای.
خانم: گوشیت رو بردار و یکی دیگه بخر.
علارغم میل باطنی به حفظ ادب و احترام اداش رو دراوردم.
من: با کدوم پول عقل کل؟ بی اجازه اومدی تو ملک شخصی دستورم میدی؟ نکنه شامم میمونی؟
خندید. چقدر خوشگل میخندید.
من: زنگ بزنم پلیس بیاد دیگه نمیخندی.
خواستم بگیرمش که دیدم نمیتونم. نه این که نتونم، نمیشد. ازش رد میشدم. یا خدا! شروع کردم به خوندن همه ذکرهایی که بلد بودم. سه بار حمد و سوره خوندم و توی صورتش فوت کردم. اما ناپدید نمیشد. فقط میخندید. مزاحم خوشخنده.
خانم: به حرفم گوش بده تا برم. گوشیت رو بیار و یه لپتاپ تازه بخر.
دلش خوش بودا! کدوم پول؟ میخواستم استخدام بشم که با اون پروژه تستی بر باد رفته محال بود. آه در بساط نداشتم.
من: من پول دارم؟
خانم: نداری؟
من: خیر.
خانم: خرید اقساطی.
من: فیثاغورث! وقتی ندارم تیکه تیکه و قسطی هم ندارم
خانم: چهار قسط کم نیستا! به خاطر بلک فرایدی.
من: بیا برو خانم حوصله ندارم. زندگیم پریده این وایساده برام تبلیغ میکنه. نَ دا رَم. ندارم!
خانم: BNPL
من: اسم مریضیه؟
خانم: نه
من: فحش؟ بهت نمیاد حرف بد بزنی.
خانم: Buy now, pay later
من: اند نکست؟
خانم: الان بخر، بعدا بپرداز.
من: با جارو خاک انداز! بالاییا! تو این شرایط اقتصادی کدوم مغازه ای همچین شرایطی داره؟ این چه جور خریدیه؟
خانم: خریدی راحت و خوشایند.
من: چند بدم بیخیال ما بشی؟ خدا زده ما رو، بیخیال.
خانم: بخر تا بیخیال بشم
من: اومدی تبلیغ کنی دیگه
خانم: بله
من: خب چیزایی که میگی معلومه کلاه برداریه. برو سر یکی دیگه کلاه بذار.
خانم: خیلی هم معتبره
من: عه! دیجی کالا؟
خانم: نه خیر
من: تپسی شاپ؟
خانم: معلومه که نه.
معلوم بود خیلی بهش بر خورده.
من: خب مگه اینایی که گفتم چشونه؟
خانم: هیچ کدوم اینایی که من گفتمو ندارن. تازه انقدم کاربرپسند نیستن.
من: اسمشو بگو و کارو تموم کن. کاربرپسند!
خانم: اسنپ
من: بگیرم برات میری؟
خانم: پی!
من: پی گیر؟ پی چی؟ پی اسنپ رو بگیرم؟
خانم: اسنپ پی. نصبش کن.
من: دارمش، قبلا استفاده کردم.
خانم: خب؟
من: هیچی دیگه. خیلی خوب بود. وایسا ببینم! اینا که گفتی مال اسنپ پیه؟
خانم عصبانی بود. قرمز تر از لبو، انگار الان از توی فر درش آورده باشی. داد میزد.
خانم: تو اسنپ پی داشتی و این همه مدت وقت منو گرفتی؟ میتونستم دوازده نفر دیگه رو ببینم. میدونم چه بلایی سرت بیارم!
لپتام شکسته رو از روی زمین برداشت و افتاد دنبالم.
من: خب چرا سیستم تبلیغاتیتون رو به روز نمیکنین؟ مثلا... آخ .... از ویرگول کمک بگیرین
سام از دور نگاه میکرد و بلند بلند میخندید. انگار نه انگار خاله عزیزش نزدیک مرگ بود(دور از جونم)
من: بسه. خسته شدم. روشتون برای جذب مشتری خیلی بده... نه اونو پرت نکن! نه!
زن لپتاپ رو پرت کرد و محکم توی سرم خورد.
چشمهام رو با عجله باز کردم. کنار لاشه لپتاپ خوابم برده بود و سام اومده بود و کنارم خوابیده بود. دستم رو دراز کردم و گوشیم رو برداشتم. پیامک جدید برام اومده بود. از اسنپ پی. وارد برنامه شدم ک نگاهی به تخفیفات و شرایط خرید انداختم. انگار حق با اون خانم بی اعصاب بود. خدا رو شکر که همچین سرویسی ایجاد شده بود تا من رو از اون بحران نجات بده. لبخند زدم و سام رو بوسیدم، وقت گرفتن از رئیس شرکت اونقدرها هم کار سختی نبود.
پ.ن۱: اسنپ پی!
پ.ن۲: این پرزنترهای محترم انقدر هم بد نیستن. اون خانم مشکل اخلاقی داشت. سوءبرداشت نشه یه وقت.