مدت زیادیست که با تو سخن میگویم و اجازه میدهم دانه دانه افکارم از سیاهی سر درآورده و جان بگیرند. تو را نمیشناسم. اسمت را جنست را سِنت را مذهبت را، نمیدانم. صدایت را هم تا به حال نشنیده ام ولی همین خوب است. این که هیچ چیز از تو ندارم و فقط میدانم که به من گوش میدهی برایم لذت بخش است و اصلا دوست ندارم این پرده ابهام کنار زده شود و دستت برایم رو شود؛ لطفا همین طور ناشناخته باقی بمان و مثل هربار من را بخوان. اکنون هم کنارم بنشین و نگاهم نکن ، چون سخن گفتن برایم سخت میشود پس به افق خیره شو.!
مادامی که با طلوع خورشید از خانه بیرون میزنم و با قدم هایی بلند و تند شروع به راه رفتن میکنم، در راه با تو سخن میگویم. هر که نداند فکر میکند مانند دیوانه ها با خودم صحبت میکنم و برای دوری از حاشیه، ماسک را به روی دهانم میکشم. یک درخت نسبتا جوانی هست، بی برگ؛ که تنها همدم های او گنجشکانی کوچک هستند که اگر با دقت نگاه نکنی نمیتوانی آنهارا تشخیص دهی. هر روز هنگام گذر از کنار آنها با لبخندی که نمیبینند به انها مینگرم و از اینکه میتوانم نظاره گر انها باشم خوشحال میشوم. هر از گاهی آسمان بدجور زیبا میشود و چشم من را میگیرد. اینگونه است که به خورشید و ابرها و تلفیق رنگ های آسمانی خیره میشوم و میخندم. واقعا از خوشحالی میخندم. دوست ندارم مانند دانش آموزان دیگر یا مردمی که بی تفاوت از کنار این زیبایی ها میگذرند باشم. انقدر آسمان زیبا میشود، انقدر ابرها با ترتیب کنار هم کشیده میشوند و رنگهای آبی از تیره تا روشن بدون داشتن مرزی بر روی بوم به رقص در میآیند که بر مقررات مدرسه فحش میدهم که چرا نمیتوانم گوشی به همراه بیاورم و این لحظات را ثبت کنم تا به شما نشان دهم. هواپیمایی با چند فوت فاصله از من، با سرعتی زیاد به سمت خورشید میرود و خط سفیدی پشت سرش به جای میگذارد. خطی که ترتیب همه ابر ها را به هم میزند و من میتوانم صدای شکایت ابر های با نظم و ترتیب را بشنوم. تقریبا از پنجره اتوبوس آویزان شده ام تا بهتر ببینم. ترجیح میدهم فکر کنم باد از روی دوست داشتن است که انقدر محکم سرمای خودش را نثار صورتم میکند و در مقابلش نیشم را باز کنم. در همین اوضاع و احوال بغرنج هستم که اتوبوسی از کنار من میگذرد و من خودم را در شیشه های سیاهش میبینم و متوجه میشوم که چقدر دیوانه به نظر میرسم، پس سریع خودم را به داخل میکشم.
دوست داشتم انقدر افکارم مرتب و منظم بودند که مجبور نباشم از روی شاخه ها بپرم. دوست داشتم انقدر با اراده بودم که همه ایده هایم را مینوشتم که به قول گادامر 《فکر ها و ایده ها به وسیله گفتمان با ارزش میشوند.》 دوست داشتم انقدی تمرکز داشتم که به جای نوشتن در ویرگول، بروم سراغ مسائل حسابان. اما امان از این همه دوست داشتن که کاش دوستشان نمیداشتم.
مثلا دوست داشتم باد باشم. هر کجا که میخواهم بروم، مو ها را نوازش کنم، پوست صورت ها را با تمام چین و چروک هایشان لمس کنم و قطرات باران را به داخل ماشین ها پرتاب کنم. زمان را نفهمم و فقط حرکت کنم تا بالا بالاها. بروم و آسمان را با آن ابرهای دوست داشتنی اش فتح کنم و همانجا بمانم.بروم سمت فیلبند. چون اینها در توانم نیست، پس میدوم. هرکجا که بتوانم میدوم. از کنار کانال آب کوچه مان تا محله بعدی را میدوم و بر میگردم. اجازه میدهم شبنم ها به روی صورتم بنشینند، نفس نفس بزنم و گِل ها با ضربات پاهایم، به لباس هایم پرتاب شوند. آری میدوم ولی در افکارم،موقع نوشتن.
دوست داشتم ساعت هارا میشکستم. انسان را از شر زمان راحت میکردم. گذشتن عقربه ها چه فایده ای دارد جز نزدیک شدن به رفتن؟ پس بگذار همه شان را بشکنیم تا دیگر روز تولدی نباشد. که هر روز انسان تولدی دوباره ست که اگر زمان نباشد شاید حساب سال های عمرمان از دستمان در برود و ندانیم چند ساله ایم و قبل از رفتن، قدر تمام لحظه ها را بدانیم. شاد زندگی کنیم که به قول اپیکور «در حالی که به آب و نان، روز میگذارم، تنم از خوشی سرشار است، و بر خوشیهای تجمل آمیز آب دهان میاندازم، نه به خاطر خود آن خوشیها بلکه به خاطر سختیهایی که در پی دارند»
و مانند باد از زمان ها پیشی بگیریم و غصه اینکه چند سال از کودکیمان را گذشته نخوریم و همیشه کودک بمانیم و با دیدن آسمان خوش چهره، ذوق کنیم که زیبایی ها تنها با صداقت معنی پیدا میکنند.
عکسهای آسمون از قاب دوربین من(: