زمان، سریع میگذره و من از این همه عجله متعجبم. شاید اگه میتونستم برگردم عقب ، یه چیزایی رو تغییر میدادم ولی بازم با خودم میگم اگه تغییرشون بدم دیگه این چیزی که الان هستم، نخواهم بود؛ و همچنان نمیدونم که آیا این وضعیتی که دارم خوبه یا نه؟ آیا چیزی که هستم همونیه که باید باشه؟ اصلا چجوری باید باشه؟ معیاری وجود داره؟! از اینکه آدمیزاد خیلی چیزارو نمیدونه واقعا خوشحالم. یادمه بچگیم شادتر بودم، بخاطر اینکه خیلی چیزارو نمیدونستم و اصلا برام اهمیتی هم نداشت، خوشحالم که تو بچگیمون_برخلاف بچه های الان_ خیلی چیزا حالیمون نبود، ولی آیا من بزرگ شدم؟ به اون رشد عقلی که باید رسیدم؟! من همچنان فکر میکنم برای بزرگ شدن خیلی زوده، مشتاقانه منتظر روزهایی هستم که قراره رنج بکشم و کوهی از مشکلات رو روی شونه هام حمل کنم، روزهایی که قراره عاشق بشم و عشق بورزم، روزهایی که قراره تلاش کنم و با اراده تر باشم؛ ولی برای این روزها هیچ عجله ای ندارم. دوست دارم همیشه وقت اینو داشته باشم که بتونم خواننده های جدید با سبک مورد علاقهم رو پیدا کنم، دوست دارم تو راهی قدم بذارم که براش ساخته شدم و بالاخره یه روزی از این سردرگمی بیام بیرون، حقیقتا بعضی اوقات واقعا نمیدونم چی میخوام یا شاید خیلی چیزها رو میخوام.
دوست دارم همیشه وقت اینو داشته باشم که غروب برم بیرون و قدم بزنم، همراه مادرم. دوست دارم در طول عمری که دارم، صنوبر ها و چنارهای بیشتری رو ببینم، یه سرخدار رو از نزدیک ببینم. البته امیدوارم عرضِ عمر زیادی هم داشته باشم.
این روزها دارم تلاش میکنم، خیلی زیاد نه؛ ولی خب بیشتر از قبل. این جای خوشحالی داره به هر حال. امسال گل های بیشتری قلمه زدم، فرصت نکردم هنوز با آدمای جدیدی ارتباط برقرار کنم ولی خب هنوز هم وقتش نیست، من آدم خیلی وقت شناسی نیستم اما امیدوارم بتونم وقتایی که خورشید طلوع میکنه رو ببینم، شاید حتی زودتر از اون من طلوع کنم و به استقبالش برم.
۶ دقیقه تا اتمام وقت استراحتم مونده، قرار بود این مدت رو از موبایل دور باشم ولی الان دارم مینویسم و شاید این بهترین تصمیم بود. موسیقی گوش میدم و خداروشکر میکنم که ما آدمها گوش شنوا داریم، و افرادی که صدای زیبا دارن و میتونن بخونن؛ به نظرم خوندن یکی از قشنگترین نعمت هاست و نوشتن.