Newti
Newti
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

نفس های آخر مدرسه

سال دوم : یک لیوان پلاستیکی پر کاغذهایی کردم که اسامی پسرانه روی آنها نوشته شده بود، بچه هایی که می‌خواستند برادر داشته باشند دستی فرو میکردند و کاغذی برمی‌داشتند، بلند اسم را می‌خواندند و می‌خندیدند. معلم وارد می‌شود احتمالا در سه ماهه آخر بارداری اش بود دستی می‌کند و اسمی بیرون می‌کشد: ماهان

محض پر کردن جاهای خالی
محض پر کردن جاهای خالی


سال سوم : در کلاس تنها دوتا درسخوان داشتیم که نازکرده دبیر بودند، تقریبا هر روز کارمان شده بود جریمه نوشتن، وقتی جلسه بود و معلم میخواست تشریف ببرد می‌فرمود:"از عدد صد تا هزار، پنج تا پنج تا با عدد و حروف بنویسید تا بیام (بعضی اوقات هم فقط زوج ها)." البته که هیچوقت فلسفه اش را نفهمیدم. یادم هست می‌خواست جدول ضرب را امتحان بگیرد و من چقدر گریه کردم تا رفتند و برایم آب قند آوردند، تنها غلطی که داشتم پنج در پنج بود که نوشته بودم ده.


سال چهارم : معلمی بسیار نازنین تکلف مارا به عهده گرفت و ما آنقدر به او دلباخته بودیم که مجبور شد از دبیر موقت به دائمی، تغییر کاربری دهد. از آن معلم هایی بود که حاضر بودم برایش جان بدهم. یادم است اسفند بود و یواشکی به من گفت که اینبار قرار است نام من را به عنوان دانش آموز برترِماهِ این کلاس روی بُرد بزنند؛ و من تقریبا تا امتحانات ترم منتظر بودم که در نهایت هم ندیدم، بعد شش سال ماجرا را به مادر گفتم و پرسید:"چرا اونموقع نگفتی؟" جواب دادم:" مهم نبود." ولی به نظرم اگر بی اهمیت بود باید الان به فراموشی سپرده می‌شد.


سال پنجم: بهترین سال دبستان بود. معلم خوبی داشتم از آنها که می‌زد شبکه مستند و به اندوخته هایش اضافه می‌کرد، انصافا خوشگل هم بود دوستش داشتیم؛ شاید او بود که باعث شد به مستند علاقه پیدا کنم. سفیر سلامت شده بودم. با یکی از بچه های ورودی جدید آشنا شده بودم و دختر خیلی خوبی بود. به مسابقات ادبی جشنواره خوارزمی رفتم، مادرم به او گفته بود که دوست دارد من ریاضی بخوانم.

اکنون
اکنون


سال ششم: یکی دیگر از سال های خوب با دبیر خوب. عضو شورای مدرسه شده بودم.مسابقات جابر ابن حیان شرکت کرده بودیم و اول قرار بود جاروبرقی اختراع کنیم!(به رو نزنید که سالهاست اختراع شده) خلاصه گروه سه نفرمان جارو برقی ساخت ولی به جای اینکه آشغال در خود ببلعد، آنها را فوت می‌کرد و این پروژه با شکست روبه رو شد. رفتیم سراغ ایده و طرحی که به یکباره در راهرو مدرسه به بنده الهام شد. این نیز نوعی پنکه بود ولی خیلی متفاوت که به علت محرمانه بودن موضوع از تشریح آن خودداری می‌کنم. به مرحله بعد راه نیافتیم ولی خب متوجه شدم برای راهیابی باید به نظر کارشناسی شده پدر گوش میکردم حتی اگر ظاهر پروژه کمی بیریخت می‌شد.

زیبا نیست؟
زیبا نیست؟


سال هفتم: مسابقه ای شرکت کرده بودیم برای حفظ دعای فرج "الهی عظم البلا" اکثر کلاس شرکت کرده بودیم و از آنجایی که فکر میکردم چند نفر برنده خواهند شد، هر کس که در این باره نگرانی داشت میگفتم که حتما برنده خواهد شد. برنده خودم شدم ولی خب یاد گرفتم همیشه خوب خواستن برای دیگران به خودمان بر می‌گردد. دبیر قرآن در اولین جلسه از بِ بسم الله شروع به تفسیر کرد و من با دهان باز به او خیره بودم، از جلسه بعد دبیر عربی شد و حکمت و تفسیر پَر. یادم است سر کلاسش رمان رانده شده را می‌خواندم. لعنتی خیلی قشنگ بود.

چون زیباست
چون زیباست


زیبا تر
زیبا تر



سال هشتم: محفلی چهارنفره در آخر کلاس داشتیم، همیشه خوش بودیم. بچه ها می‌دانستند از حافظ غزل حفظم، بلندم می‌کردند تا بخوانم. مبصر کلاس بودم و وقتی چند نفری داشتند ریز ریز حرف می‌زدند، رفتم بالای سرشان؛یک نفرشان جیغ کشید و من نام خودم را روی تخته میان بدها نوشتم. دبیر ریاضی ام فوق العاده بود، شخصیت قوی و با اعتماد به نفسی داشت. از آنها که میخواستی روزی شبیهشان شوی. جمع دوستان قدیمی ام را ترک کرده بودم و به مجمعی دیگر پیوسته بودم، دوستانی که انگار زمان با آنها طور دیگری می‌گذشت تا وقتی که کرونا آمد و خانه نشین شدیم.

سال نهم: همه چیز آنلاین بود.

سال دهم: وارد دبیرستانی شدم که هیچ کس را در آنجا نمی‌شناختم. شاید همین خیلی روی اعتماد به نفسم تاثیر گذاشته بود و اغلب اوقات با خودم بودم. دبیرستان تیزهوشان، در رشته ریاضی. همه چیز شاید اتفاقی شد چون در بهترین هنرستان شهر در رشته گرافیک ثبت نام کرده بودم و در آزمون عملی قبول شده بودم، در آخرین لحظات پذیرش فرزانگان، نقل مکان کردیم.

سال یازدهم: در المپیاد شیمی شرکت کردم و در مرحله اول قبول شدم، کلاس های دانش پژوهان که در شاد برگزار می‌شد را برای مرحله دوم نگاه میکردم و متوجه شدم تقریبا هیچ چیز حالیم نیست پس مرحله دوم را نادیده گرفتم. نمایشگاه مدرسه انقلابی که در مدرسه داشتیم و انجمن اسلامی، باعث شد با بچه های خیلی خوبی آشنا بشم و در نمایشگاه استعداد های خودم رو به نمایش بذارم. البته که اندک بودند ولی خب زحمات زیادی کشیدیم که به علت مدیریت تدبیرانه! مدرسه همه زحماتمان حداقل یکبار به آب رفت.

غرفه دلبند من با موضوع تاریخچه استعمار
غرفه دلبند من با موضوع تاریخچه استعمار


کافه ۵۷ عزیزمان با مشاهیری که آب کشیده شدند
کافه ۵۷ عزیزمان با مشاهیری که آب کشیده شدند


سال دوازدهم: دستاورد خاصی به دست نیاوردم فقط بدانید اگر المپیاد قبول شوید ملت فکر میکنند قرار است دماغ کنکور را به خاک بمالید.

فیزیک یازدهم
فیزیک یازدهم

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست




مدرسهکنکورانشالله آزادی
ولی همه زیبایی ها تنها با صداقت معنا پیدا می‌کنند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید