گمان میکنم جایی در میان تاریخ گمشده ام. سکوت، لبانم را بر هم دوخته و تشوّشی وحشی، گریبان ذهنم را گرفته و میفشارد و تنها کاری که از من بر میآید خیال پردازی و درنهایت نوشتن است. جملات را در ذهنم میسازم؛ کاغذ و قلم که میآورم(تا تایپ کنم) پیوند همه کلمات گسیخته شده و من اصلا به یاد نمیآورم که چه میخواستم بنویسم.طبقه پنجمم؛ روی صندلی چرخی نشسته ام، به کفتر های ساختمان روبه رویی نگاه میکنم، چهارتا کفتر باهم! برایم عجیب بود. نوبتی میرفتند از کولر آبیِ آخرین طبقه ساختمان، آب مینوشیدند_اگر اشتباه نکنم_.سمت غروب آسمان بدجور زیبا میشود. اگر ابرها نبودند...
زندگی جریان دارد، گل هایم بچه زدهاند؛ پسر بچه ها در کوچهمان فوتبال بازی میکنند و برای یکدیگر خطو نشان میکشند. تقریبا تمام پسربچه های این چهار، پنجتا کوچه، یکجا میریزند اینجا. شاید به خاطر وجود کسری و ماهان باشد. مدت ها پیش سعی کردم با آنها بازی کنم ولی راحت نبودند؛ من حکم خالهشان را داشتم. دیشب بسی غمگین بودم، الان دلیلش را یادم نیست ولی از ناراحتی گریستم، در میان آبغوره هایم چشمم به خرمگس بزرگی افتاد که آن گوشه روی میزم نشسته و راه میرود. کمی شوک میشوم ولی قبل آنکه گریه هایم تشدید شود میگویم:"ببین من نه دلشو دارم، نه اعصابشو. لطفا بذار هردومون در آرامش باشیم" فکر میکنم لحن بغض آلودم کارساز بود؛ نه وزوز کرد و نه مزاحم شد، فردا صبحش هم بارو بندیلشو جمع کرد رفت. ساعت ۲۰:۳۰ دقیقه ست و برنامه go to bed reminder بهم میگه بروم بخوابم ولی خب زمانی که من به خواب نیاز دارم، او نیست و زمانی که نباید بخوابم... حقیقتا این چرخه کثیف مدت مدیدیست که ادامه دارد...
آری عزیز، زندگی جریان دارد؛ حتی در روزهای کشدار فروردین که آرزو میکردم ایکاش امسال کش بیشتری میداشت؛ به طرز عجیبی امیدوارم و میدانم که میشود، ولی دوست ندارم این دانستن باعث نخواستن و تلاش نکردن شود.
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در پناه حق.
پ.ن: تمام موسیقی متن های سریال در چشم باد رو دانلود کردم و عالیه، خصوصا تِرک سرگشته.