اینجا غُلغُله ست. برگ های درخت، خودشان را تکان میدهند تا بهتر بتوانند تماشاکنند. باد دست از وزیدن برمیدارد و ساکن، جایی معلق در هوا؛ منتظر است. خورشید امّا تابنده تر از همیشه میشود، سوت را برداشته و در آن میدمد.
پدر، گردویی را که از شاخه ها چیده از فاصله ی نه چندان دور و نه چندان نزدیکه پرت میکند. گردو را با یک دستم میگیرم و لبخندی ژکوند میزنم و مغرور سر تکان میدهم. صدای هیاهوی تماشاچیان و تشویقشان بلند میشود. گردو را با تمام قوا به سمت سبد های سیاه رها میکنم و باز هم صدای تشویق... خم میشوم گردویی از روی زمین برداشته، کلاه آفتابی را صاف کرده و نفس عمیقی میکشم. زانوهایم را مانند یک بیسبالیست خم کرده و جارو را از دست راست به چپ منتقل میکنم و این بار هم گردوی در دستم را به سمت سبد ها پرتاب میکنم ولی اوت میشود و میرود قاطی باقالیا.
خورشید شراره هایش را بر سرم فرود میآورد و اخطار میدهد.برگ ها تکان بیشتری میخورند و تشویق هایشان به نفرت بدل میشود و هو میکشند. ولی گردوهای بعدی هم به خطا میروند. باد با خشم کلاه را از سرم برداشته و من میمانم و یک گردو در سبد.
پ.ن: تو این روزا یه کم حال خوب به خودتون و به بقیه بدین. گردوهارو هم زودتر از شاخه ها بچینین تا کلاغا ندزدیدن.