گفتم آب، و ساعت لنگریمان گفت:"دنگ دنگ دنگ."
یاد حرف یکی از آشنایان افتادم که میگفت:"خوشگلی به چه دردی میخوره؟ آدم باید شانس داشته باشه."
راست میگفت. نوشا از دست تقدیر سیلی زیاد خورده بود. میگفت خوشگلی یعنی اینکه چشم آدم کسی را مثل سگ بگیرد و به یادش باشد.(ص ۱۵۵) ولی نگفت تا کِی. تا کِی قرار بود او را در یاد خود نگه دارد و آخرِ همه این در یاد بودن ها، انتظار کشیدن ها چه میشد؟! شاید قرار بود به بوی خاک ختم شود، به پروانه هایی که سال ها پیش زیر خاک های سرد دفن شده بودند، و همراه قطرات باران، خود را در آغوش گرم یاد ها میسپردند؛ تا حسینا مشتی از گِل آنها را بردارد و کوزه بسازد، دوباره پشت چرخ بنشیند و مجسمه شود. باد بازیش بگیرد و دل نوشا را زیر و زبر کند.
حسینا اما دنبال خودش میگشت. یا در غار تاریک گذشته ها، یا میان دستان نوشا شاید هم در مِی فروشی کِیپور. هیچ نفهمیدم بالاخره خودش را پیدا کرد؟! یا در افسانه ها گُم شد؟! یاس هایی که به نخ میکشید، پژمردند؟ یا از روزنه های پوست نوشا، در رگ هایش روان شدند؟!
و میربکوتن شاعر نوا سر میدهد:" مرده اند، مردانی که ندانستند چرا زنده اند!"(ص۱۱۰)و دو تیر شلیک شد اما فقط یک صدا پیچید. و باز صدای اذان بی موقع.
دار اما انگار سال ها بود که آنجاست. سه پایه اش همچنان استوار بود و چه کسی فکر میکرد که سایه دار، در آتش گرمای زمستان، عائده ای داشته باشد. انگار نه انگار که مدت کمیست در آنجا سکونت یافته و به قول سروان خسروی قرار بود بخشی از آثار تاریخی این شهر شود. ناژداکی شهردار گفت حالا که کسی را دار نمیزنند، پس روی دار گل و گیاه بکاریم. غافل از اینکه سروان خسروی اصرار داشت که نشان دهد شمر در صحرای کربلا چه کرد. حال نمیدانم آیا سر و گردنت رفت آن بالا جای گل و گیاهان یا نه؟!
معصوم به نوشاگفت:" توبه کن .آدم نباید آلوده حرام شود، وقتی شد، سرازیریِ مکافات است." و نوشا نمیدانست مرز بین حرام و حلال کجاست؟ دین چه معنایی دارد؟ و آقای یغمایی میگوید:" در سرزمین بی آدم، دین بی معناست." و هنر هم راهی ست برای رستگاری بشر. با صدای مردانه توی دلت بگو دین راهی ست برای رستگاری بشر. نوشا هنرمند بود. حسینا هم هنرمند بود ولی هنرمندی که خودش رها نباشد، چگونه رستگاری میآفریند؟ زمانی که در بند عشق اسیر است، رستگاری یعنی چه؟ شاید هم از آن هنرمندانی بودند که میگفتند "من از آن روز که در بند توام آزادم"
و شاید همه چیز از همانجا شروع شد که قبله ها تغییر کرد. رزم آرا دین جدید آورد و کسی شک نکرد. که پدر گفت:"شک کن دخترم، شک اساس ایمان است."(ص۳۲۹)