بعضی چیزا هستن که اول به عنوان «کار» وارد زندگیت میشن، ولی کمکم یه جورایی میشن بخشی از شخصیتت. برای من طراحی یکی از هموناست.
اوایل فقط دنبال یاد گرفتن فتوشاپ و جمع کردن یه رزومه بودم. ولی الان... دیگه اونقدری با طراحی زندگی میکنم که حتی وقتی دارم یه اپلیکیشن ساده رو چک میکنم، ناخودآگاه به فاصلهی دکمهها، رنگها یا تجربهی کاربریش گیر میدم.
طراحی، شده یه لنز جدید برای دیدن دنیا. نه فقط یه مهارت، نه فقط یه کار — یه جور نگاه.
از وقتی طراحی وارد زندگیم شده، دیگه نمیتونم مثل قبل به دنیا نگاه کنم. مثلاً وقتی یه منوی ساده توی کافه میگیرم دستم، ناخودآگاه فونتش رو بررسی میکنم. توی ذهنم فکر میکنم: "اگه اینو با یه فونت خوندنیتر میزدن، حس بهتری داشت..." یا وقتی یه سایت میبینم که کاربر رو گیج میکنه، بلافاصله توی ذهنم ساختارش رو بازطراحی میکنم.
این نوع نگاه یه طرفهاش لذتبخشه، چون حس میکنی یه قدرت مخفی داری؛ میتونی پشت صحنهی چیزایی که بقیه فقط نگاه میکنن رو ببینی.
اما یه وقتایی هم سخت میشه، چون حتی توی لحظههای استراحت هم ذهنت درگیر میمونه. طراحی میتونه ذهنتو اشغال کنه، چون خیلی جاها دیگه فقط مصرفکننده نیستی، منتقدی، تحلیلگری، حتی اصلاحگر ذهنی.
اما چیزی که توی این مسیر یاد گرفتم اینه که این «هویت شغلی»، اگرچه گاهی خستهکنندهست، ولی باعث شده هیچوقت از طراحی جدا نشم. باعث شده یادگیری، همیشگی باشه. حتی وقتی دارم یه فیلم میبینم، یا توی خیابون قدم میزنم، یه چیزی برای یاد گرفتن هست. این یعنی زندگی با طراحی، نه فقط کار با طراحی.
راستشو بخواید، بعضی وقتا دلم میخواد فقط از یه طرح لذت ببرم بدون اینکه بخوام آناتومیشو تو ذهنم باز کنم. اما خب، این هم بخشی از بازیه. وقتی طراحی میشه بخشی از هویتت، نمیتونی بهش بگی "الان خاموش شو!"
با همهی بالا و پایینهاش، من این نوع زندگی رو دوست دارم. یه مسیر بیپایان برای دیدن، یاد گرفتن و ساختن.
احمدرضا نیستانی