بعد از سه سال برگشتم تا یادداشتی درباره کتابی از چالش مردادماه طاقچه بنویسم و با نوشته هایی از من در 18 سالگی احتمالا در اینجا رو به رو شدم
جز یک مطلب همه نوشته هام رو ارشیو کردم، امروز که اینجا هستم مسیرم با منی که دقایقی پیش عکسش روی پروفایل بود فرق کرده. اگر فقط یک ندا به اون مبین بتونم بگم اینه که بد از بدتری وجود داره، بزرگ میشی و بزرگ شدنت درد داره، متاسفم.
زندگی یک روزهایی طاقت فرساست و یک روزهایی تاب و تحمل هیچ چیزی رو نداری، اگر اون روزهات زیاد شدن و نصف زندگیت رو گرفتن لطفا برو پیش رواندرمانگر. فکر نکن به مرور زمان خوب میشه، من امتحانش کردم، نشد! تا شش ماه اول درمان سخته، کنار اومدن باهاش درد داره، اما کم کم تطابق بهتری پیدا میکنی، درمانگرت کمک میکنه و بهت یاد میده دوباره ظرفیت سازی کنی و مردم و اتفاقات ریز و درشت رو تاب بیاری.
الان که اینجام همه چیز بهتره، حتی نگاه کردن به پشت سرم درد داره و متاسفم بابت هرچیزی که تجربه کردم، اما خیلی خوشحالم بابت جایی که الان هستم، به رشد بیشتر و روزهای بهتر امید دارم و همین، قلب بهتون.