صبح ها که بیدار میشم، حدود دو ساعت روی تخت میمونم، هیچ حسی برای پایین اومدن ندارم، هیچ حسی برای زنده موندن
افتاب رو که میبینم کمی خوشحال میشم ولی باز روی تخت می افتم و تا شب توی خونه هیچ چراغی روشن نمیشه..
گاهی به برنامه هام فکر میکنم، کلی کار دارم برای انجام دادن ولی...
ادمها رو که نگاه میکنم، همچنان نمیفهمند، همچنان یاد جمله ای از نفر الف پیفتم گه میگفت (آدمها به طرز وحشیانهای فکر نمیکنند)
کمی از حال و روانم که میفهمند، نسخه های احمقانه ای میدن، از این که فکر میکنند خودم درون حال روحیم نقشی دارم، حالم بهم میخوره
کاش یک نفر که بتونه کمکم کنه رو حداقل داشتم
شرایط دقیقن اهنگ جمعه فرهاد مهرادِ، و حال من رو مرد تنهاش میفهمه...
امیدوارم بهتر شم:)