تعطیلات عید سال پیش بود که ما تصمیم گرفتیم به مشهد برویم.
سفر ما با ماشین شخصی مان آغاز شد و در جاده پدر و مادرم نوبتی رانندگی کردند تا هیچ کدام خسته نشوند و تصادف نکنیم.
وقتی به مشهد رسیدیم تمام اطراف حرم را برای اجاره کردن اتاق یا خانه گشتیم.
به هر کوچه ای که می رسیدم چند نفر ایستاده بودند و پدرم از آن ها قیمت خانه می پرسید تا جایی که برای ما مناسب تر هست را انتخاب کنیم.
بالاخره بعد از یک ساعت جستجو و دیدن اتاق ها و سوئیت های مختلف یک جای تمیز و خوب پیدا کردیم که می شد حرم را از پنجره اش تماشا کرد.
وسایل مان را در سوئیت گذاشتیم و کمی استراحت کردیم، بعد پدرم گفت آماده شویم تا به زیارت برویم.
همگی آماده شدیم و چون فاصله ی زیادی با حرم نداشتیم پیاده راه افتادیم.
اولین بار بود که می خواستم به حرم امام رضا (ع) بروم و تا به حال آن جا را از نزدیک ندیده بودم، زمانی که به حرم رسیدیم احساس خیلی عجیبی داشتم.
وارد حرم که شدیم، حیاط بزرگ، صحن ها و آدم هایی که برای زیارت آمده بودند را نگاه می کردم و این کار برایم خیلی جالب بود.
من و مادرم در حیاط از پدر جدا شدیم و به داخل حرم رفتیم و با هم زیارت نامه و نماز خواندیم، پس از تمام شدن زیارت، دوباره به حیاط بر گشتیم و منتظر شدیم پدر هم زیارتش تمام شود.
بعد از آمدن پدرم دوباره به سوئیتی که اجاره کرده بودیم بر گشتیم.
ما سه روز در مشهد ماندیم و در آن سه روز صبح ها و عصر ها با هم به زیارت می رفتیم و بقیه روز را در شهر می گشتیم.
در روز آخر مادر، پدرم و من برای دوستان و فامیل کمی سوغاتی خریدیم.
بعد از سه روز که به همه ی ما خیلی خوش گذشت دوباره وسایل مان را جمع کردیم و آماده ی برگشتن به شهر خودمان شدیم.
قبل از عید بود که برای سفر به مشهد برنامه ریزی کردیم و قرار بر این شد تا سال تحویل را در حرم مطهر امام رضا (ع) باشیم.
خوشبختانه پدر در موقع مناسبی هتل و بلیط قطار را رزرو کرد و ما از این بابت مشکلی نداشتیم و شلوغی های عید باعث ایجاد تاخیر در مسافرت مان نشد.
سفر با قطار تهران مشهد برای من که تا به حال سوار قطار نشده بودم لذت بخش و هیجان انگیز بود، قبلا هم چند باری سفر مشهد را تجربه کرده بودم، اما دفعات قبل مسافرت ها با ماشین شخصی خودمان بود، ولی این بار قرار بود با قطار سفر کنیم و این موضوع شوق من برای مسافرت را بیش تر کرده بود.
از طرفی، بودن در لحظه ی سال تحویل در حرم سعادتی بود که شاید نصیب هر کسی نشود، به همین خاطر از موقعیت پیش آمده بود خوشحال بودم و این خوشحالی را در چهره ی تک تک اعضای خانواده ام نیز می توانستم ببینم.
صبح آخرین روز از سال 97 بود که قطار در آخرین ایستگاه توقف کرد و ما به مقصد رسیدیم.
به هتل رفتیم، اتاق ها را تحویل گرفتیم و بعد از کمی استراحت، آن روز غروب زودتر از همیشه شام خوردیم و وسایل مورد نیاز را بر داشتیم و راهی حرم شدیم.
گوشه و کنار حرم پر از جمعیت بود و همه در تکاپو بودند تا برای سال تحویل در یکی از بهترین جاهای دنیا آماده شوند.
ما در گوشه ای از حیاط سفره کوچک هفت سین خود را پهن کردیم و سین ها را کنار هم چیدیم و بعد نوبتی به زیارت رفتیم و برگشتیم.
نزدیک سال تحویل همگی قرآن های کوچکی که همراه مان بود را گشودیم و خواندیم و در دل آرزو کردیم تا در این لحظه هیچ کس غمگین نباشد.
همگی به صدای دعایی که در حرم پیچیده بود گوش جان سپرده بودیم. سال تحویل شد و به هم تبریک گفتیم.
آن شب را در حرم ماندیم و برای یک سال خوب دعا کردیم و صبح روز بعد به هتل برگشتیم.
یک هفته ی اول عید که برای من از به یاد ماندنی ترین لحظه های عمرم بود را در مشهد بودیم و من سعی کردم هیچ لحظه ای از این سفر را از دست ندهم و از تمام اتفاقات ریز و درشت آن عکس و فیلم تهیه کنم.
ساعت 12 ظهر بود.
اونروز خیلی زودتر از بقیه بچهها تمرینی که دبیرمون داده بود رو حل کردم و فقط منتظر بودم زنگ آخر زده بشه.
همین که برای چندمین بار به ساعتم نگاه کردم صدای زنگ و به دنبال اون، صدای باز شدن در کلاسها و سر و صدای بچهها کل مدرسه رو پر کرد.
کیفم رو برداشتم و به سرعت راهی خونه شدم.
دم در بابا بود که داشت وسایل رو میزاشت داخل ماشین.
مامان سال پیش نذر کرده بود که اگر بیماری برادرم بهبود پیدا کنه به زیارت امام رضا (علیهالسلام) بریم و اونجا نذرش رو ادا کنه.
خداروشکر خیلی زود برادرم از اون بیماری نجات پیدا کرد و آماده شدیم بریم سفر.
اولین بار بود که میخاستم برم مشهد و با تعریفایی که مادربزرگ از مشهد و حرم امام رضا (علیهالسلام) میکرد، خیلی دوست داشتم که من هم زودتر این شهر رو ببینم.
قرار بود با هواپیما یا قطار بریم اما چون میخواستیم از جاهای دیدنی اطراف مشهد هم دیدن کنیم تصمیم گرفتیم که با ماشین خودمون بریم تا گشت و گذار توی شهر واسمون راحت تر باشه.
سلام کردم و وارد خونه شدم.
شوق و ذوقی که برای رفتن به این مسافرت داشتم از چهرم معلوم بود.
مامان با دیدن من گفت که وسایلی که برای سفر آماده کردم رو بدم به بابا.
ساعت نزدیک 2 بود که آماده رفتن بودیم و مادربزرگ با یه سینی که روش قرآن و یه ظرف آب بود بدرقمون کرد.
هوا کمی گرم بود اما به قول بابا سفر توی هوا روشن خیلی بهتر و کمخطرتر از تاریکی شبه