ویرگول
ورودثبت نام
نیما نوری
نیما نوری
نیما نوری
نیما نوری
خواندن ۱ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

نیما خان

پادشاه از سخنان سودابه چنان اندوهگین شد او نیز گریست، با دلی خسته دستور داد تا همسرش برود و باز برای فهمیدن راستی سخن سودابه و سیاوش به اندیشه نشست.

چاره کار را نزد موبدان یافت و دستور داد تا از سرزمین پَهلَو[1]تمام موبدان به دربار او بیایند؛ چون موبدان به حضور شهریار ایران رسیدند، شاه داستان را برای ایشان بازگفت. بزرگ موبدان به کنار پادشاه آزرده فکر آمد و گفت: ای شهریار ایران‌زمین، درد تو را نهان نخواهیم گذاشت ماندن؛ اگر به‌راستی می‌خواهی بدانی چه کسی راست می‌گوید یا دروغ، باید تن به آزمونی سخت برای فرزند یا همسرت دهی! هرچند هر دوی آنها عزیز جان تو هستند؛ اما دل شما که شاه ایران هستی نباید از اندیشه‌های بد گزندی ببیند! اگر مشکلی چنین پیدا شود و یافتن راستی از کژی ممکن نشود ما آتش را به داوری فرا می‌خوانیم که شخص باید از میانهٔ زبانه‌های آتش بگذرد؛ زیرا سوگند زمین و آسمان نزد خداوندگار این بوده است که بر بی‌گناهان گزندی نخواهند رساند.

پادشاه وقتی سخنان موبدان را شنید سودابه و سیاوش را بخواند و بر ایشان گفت: سخن هیچ‌کدامتان مرا آرام نمی‌کند! و نمی‌توانم پاکیزه و گنهکار را مشخص نمایم؛ پس آنچه موبدان گویند آن کنم تا آتش سوزان گنه کرده را رسوا نماید و بسوزاند! سودابه زود زبان به سخن گشود که: آن‌کس که راست می‌گوید من هستم، بیدادی بزرگ بر من رفت و دو کودک در شکمم به ستم سیاوش افتادند! پس سیاوش را باید به آزمون آتش بسپارید.

پادشاه روی به پسر جوانش نمود و گفت: اکنون رأی و نظر تو

سیاوشبر
۱
۰
نیما نوری
نیما نوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید