الیزابت تووا بایلی، در سفری که به اروپا دارد، در سن 34 سالگی، مبتلا به بیماری ناشناختهای میشود که او را برای همیشه زمینگیر میکند. سندرم خستگی مزمن (Chronic Fatigue Syndrome - CFS) هنوز علت شناخته شدهای ندارد. این بیماری از طیف خفیف تا شدید ممکن است در مبتلایان بروز پیدا کند و در حالت شدید حتی فرد قادر به حرکتهای سادهای مانند صحبت کردن هم نیست، گرچه هوشیار است و در کما به سر نمیبرد. پیشبینی شده حدود 20 میلیون نفر در دنیا به این سندرم مبتلا هستند :((
الیزابت تووا بایلی هم یکی از این افراد است که در حین بیماری خود، همنشین یک حلزون شده است و تصمیم گرفته مشاهدات دقیق خود از حلزون را در این کتاب ثبت کند. اما کتاب فقط توصیف حلزون نیست، بلکه الیزابت از پی هر حرکتی معنایی مییابد و تحقیقاتش در مورد نرمتنان نیز کمک زیادی به درکش از زندگی حلزون کرده است. کتاب بسیار روان، خوشخوان و جذاب است. روایت هیچ اوجی ندارد، چیز ناشناختهای نیست که کشش در داستان ایجاد کند. با اینحال خود را به خوبی با شما همراه میکند و گذر زمان را حین خواندنش حس نخواهید کرد.
یکی از دلایل نوشتن این کتاب آن بود که احساس میکردم به حلزون یک تشکر زندگینامهای بدهکارم و دلیل دیگرش آنکه احساس میکردم این داستان میتواند به کسان دیگری که دوران سختی را در زندگیشان میگذرانند کمک کند.
الیزابت مشاهده را ارج مینهد. به قول مترجم "بدون مشاهده نه علم به وجود میآمد نه ادبیات."
مشاهده قلب نویسندگی است. چه دربارۀ جهان طبیعت باشد و چه دربارۀ هیجانات انسان.
"بایلی دربارۀ اینکه چرا کتابی در مورد رابطّ میان گونهای یک انسان و حلزون میتواند برای خوانندۀ عمومی جالب باشد، میگوید:
به عقیدۀ من این کتاب دربارۀ تجربه همگانی زنده بودن است. تمام آدمها تنهایی را در سطحی تجربه میکنند، حتی درون یک خانواده، یک ازدواج، یک رابطه، یا یک دوستی. با تمام اینها ممکن است آدم گاه احساس تنهایی کند. از سوی دیگر همه دچار آنفلوانزا شدهاند و میدانند که از پا افتادن، دست کم برای مدتی کوتاه، چه حسی دارد. اگر چه فایدههای رابطۀ میانگونهای با حیوانات خانگی معمول بر کسی پوشیده نیست، مردم همیشه وسوسه میشوند دربارۀ رابطۀ انسان با موجودی که آن را خوب نمیشناسند بخوانند.
در ابتدای هر بخش نقلقولهایی از نویسندگان/شاعران دیگر آورده شده است که به زیبایی و در هماهنگی با کتاب چیده شدهاند.
سعی کن خود پرسشها را دوست داشته باشی. چنانکه گویی اتاقهایی دربسته یا کتابهایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه هستند.
دنبال پاسخ نگرد، پاسخهایی که اکنون نمیتوان آنها را به تو داد،
زیرا از عهدۀ زندگی با آنها بر نخواهی آمد.
و نکته همین است که با هرچیزی زندگی کنی.
اکنون با پرسشها زندگی کن.
- راینر ماریا ریلکه
یک نکتۀ جالب در مورد حلزون این بود که حلزون فقط از مواد پوسیده یا رو به پوسش تغذیه میکند. با اینکه او گیاهخوار است، هرگز از برگ گلی تازه تغذیه نمیکند. زیبا نیست؟
شاید من سالادم را تازه ترجیح میدادم، اما حلزون سالادش را نیمهمرده ترجیح میداد، زیرا به گلهای بنفشۀ زندهای که زیر سایهشان میخوابید حتی یک بار هم لب نزده بود.
پدربزرگ الیزابت خود یک پزشک بوده است. در مورد پدربزرگش میگوید:
وقتی به تماس تلفنی یک بیمار جواب میداد، حتی اگر نیمهشب بود، همیشه نخستین کلمههایی که از دهانش خارج میشد این بود که «از اینکه میشنوم حالتان خوب نیست بسیار متأسفم.» چقدر کم پیش میآید که آدم چنین همدلیای را از زبان یک پزشک بشنود.
از تقابل امید با واقعیت میگوید...
هر روز صبح، پیش از آنکه کاملاً بیدار شوم، لحظهای بود که ذهنم هنوز کورمال دنبال راه بازگشت به هشیاری میگشت. بدنم هنوز به خاطر آورده نشده و واقعیت هنوز تصدیق نشده نبود. آن لحظه همیشه پر از امید ناب، شیرین و مهارناپذیر بود. من دنبال آمدن این امید نبودم، حتی آن را نمیخواستم، زیرا پشت سرش دنبالهای از یأس به جا میگذاشت. با این حال آنجا بود. در درونم پرپر میزد و در تعلیق بود - امید به اینکه بیماریام با گذشت شب ناپدید شده و سلامتیام با رسیدن سپیده دم به شکلی جادویی بازگشته باشد. اما این لحظه همیشه سپری میشد، چشمهایم را میگشودم و واقعیت به درون میریخت، مطلقاً هیچ چیز تغییری نکرده بود.
به حجم کاری که باید انجام شود،
دشواریهایی که باید بر آنها غلبه شود،
با هدفی که باید به آن رسید،
فکر نکن،
بلکه با جدیت سرگرم کاری شو که در دست داری،
بگذار همین برای امروز کافی باشد.
- سر ویلیام آزلر، پزشک
از مفهوم زمان...
همه گروگانهای زمان هستیم. همۀ ما تعداد دقیقهها و ساعتهای یکسانی برای زندگی در یک روز داریم و با این حال من احساس نمیکردم که سهم مساوی گرفتهام. بیماریام چنان زمان فراوانی در اختیارم گذاشته بود که زمان تقریباً تنها چیزی بود که داشتم. [...] حیرت انگیز بود که چگونه با از دست دادن سلامتیام چیزی چنین ارزشمند اما بیفایده به دست آورده بودم.
دوستی...
دوستانم پودهای زرینی بودند که به تصادف در تارهای یکنواخت روزهای تنیده میشدند.
راستی! جریان آشنایی او با حلزون هم بسیار جالب است.
اوایل بهار بود. یکی از دوستانم برای پیادهروی به جنگل رفت و در مسیر چشمش به یک حلزون افتاد. آن را برداشت، با احتیاط کف دستش گذاشت و با خود به آتلیهای آورد که من در آن دورۀ نقاهتم را میگذراندم. چشمش به چند بنفشۀ صحرایی افتاد که در حاشیۀ محوطۀ چمن روییده بودند. یک بیلچه پیدا کرد، چندتا از بنفشهها را بیرون آورد، و سپس آنها را در یک کوزۀ سفالی کاشت و حلزون را زیر برگهایشان گذاشت. کوزه را به آتلیه آورد و کنار تخت من گذاشت.
او بعدتر در مورد دوستش میگوید:
از آن نوع دوستانی که برای یک حلزون میایستند.
حلزونها فقط قوهی لامسه و بویایی دارند.
احساسهای لمس دائمی و قطعی هستند. بوها گمراهکننده و ناپایدارند. پردههایشان، درجههایشان و جایشان تغییر میکند. در بو چیز دیگری هست که به من حس فاصله میدهد. نامش را باید افق بگذارم؛ خطی که بو و خیال در دورترین حد ادراک به هم میرسند.
هر جا که مینشیند، تنها مینشیند
جز خودش کسی را ندارد،
راضی است به اینکه تمام گنج خویش باشد.
- ویلیام کوپر، حلزون
با آنکه همه از سرعت پیشرفت علم صحبت میکنند، الیزابت به خوبی از سرعت حلزونی این پیشرفت آگاه است.
چه عالی میشد اگر ما آدمهای مبتلا میتوانستیم در حالی که دنیای علم با سرعت حلزونی به پژوهشهایش ادامه میدهد، به سادگی غیرفعال شویم و تنها هنگامی از خواب برخیزیم که درمانهای پزشکی جدید و بیخطر فراهم شده باشد.
نخستین گام تعیینکننده در بقای تمام جانداران انتخاب زیستگاه است.
اگر به جای مناسب برسید، بقیۀ کارها احتمالاً آسانتر خواهد بود.
- ادوارد ویلسون، زیست گرایی
درسهایی که الیزابت از حلزون گرفته و به ما نیز میدهد، دلگرم کنندهاند. او هنر نظاره را به تصویر میکشد. فکر کنم بعد از این من هم جور دیگری دنیا را نگاه کنم. و هربار حرکتی میکنم، گرچه کوچک، این جملات در ذهنم تلألوئی افکند.
با هر سرعتی که بتوانم حرکت کنم، کارهای بسیاری برای انجام دادن هست. حلزون را باید به خاطر بیاورم. حلزون را همیشه به خاطر داشته باش.
اگرچه بیماری همواره مرا از مرگم آگاه نگه میدارد، اما درک میکنم که مهمتر از همه این نیست که من زنده بمانم، حتی این هم نیست که گونۀ من باقی بماند، بلکه این است که خود حیات به تکامل ادامه دهد.