
زندگی عادیترین انسان در قرن گذشته در هر جای دنیا، به خصوص خاورمیانه آن قدر فراز و نشیب داشته و دارد. این زندگی به خودی خود اینقدر سخت است که انسان را به هیچکارینکردن سوق دهد. در این میان، یک گروه جوان در ایران پیدا میشود که تصمیم میگیرند در ایران مجموعهٔ طنز بسازند. آن هم در شرایطی که کشورمان از سوی رژیم بعث به ناچار وارد جنگ شده بود. این قضیه چه چیزی است به غیر از همت بلند؟!
به واقع تلویزیون گنجی است که انسانهای بزرگی آن را در سختترین شرایط ممکن دست به دست کردهاند و آن را به ما رساندهاند. یکی از آن ها کسی است که با او همکلام شدم و با او مسافر زمانهای شدم که که در آن وجود نداشتم.
حسین فردرو بیش از چهل سال است که در تلویزیون زیسته و کارهای زیادی را تهیه و کارگردانی کرده است.
ایدهٔ اولیهٔ مجموعه چطور شکل گرفت؟
آقای وحید نیکخواه آزاد کسی بود که در آن زمان و در جوانی مدیر گروه کودک شده بود. من در کل دوران اشتغالم در میون کسایی که مدیر بودن و میشناسم، کسی که مثل ایشون ایدهپرداز باشن و دارای ذوق باشن رو کم دیدم. نمیخوام بگم ایشون منحصربهفرد بودن، ولی مثل ایشون کم بود. طوری که دارای ذوق لازم در طبیعت برنامهسازی باشه و خودش هم یه پای کار.
آقای نیکخواه آزاد از ما دعوت کرد، در یک جلسهای که در خانهای که تازه تشکیل داده بودن حاضر باشیم. اون خانه را خانهٔ هنر و ادبیات کودکان و نوجوانان نامگذاری کرده بودن. گفتن ما میخوایم برای کودکان برنامه بسازیم. یه درخواستی داریم که گفتوگویی کنیم راجع به این موضوع و پیشنهاد دادن که این کار، یه برنامهٔ ترکیبی باشه. احتمالا نگاهشون به یه کار خارجی بود. ولی اونو به ما نگفتن، یه کار موفق خارجی، اون موقع sesame Street خیلی گل کرده بود، اما ما فضایی که در نظر گرفته بودیم با استفاده از جوونای هنرمندی بود که تازه تو عرصه تئاتر دیده شده بودن. تو اون دوره و زمونه خیلی عجیب بود که اسم پول آورده نمیشد. اصلا مردم مشکل مالی نداشتن، نمیدونم چطور بود، آیا به خاطر شرایط جنگ بود؟ آیا جنس سرگرمیا طوری بود که به پول نیازی نبود؟ اصلا تئاتر گرون قیمتی به این صورت وجود نداشت. اصلا تئاتر به این صورت نبود که بخواد گرون باشه. بچهها قسم که میخوردن میگفتن قسم به ساندویچی که تو تئاتر با هم خوردیم. یعنی این بالاترین قسم بود. تو این جمعآوری هنرمندایی که برای این برنامه اتفاق افتاد؛ قرار شد آقای بیژن بیرنگ، که من تو همین کار باهاشون آشنا شدم، یه سری متن بیارن و آقای رسام هم به عنوان تهیهکننده اجرایی حضور داشته باشن. ایشون هم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. من هم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم. آقای مودبیان سنشون از بقیهٔ ما بیشتر بود. از فرانسه اومده بود. اما تجربهٔ تلویزیونیشون تو اون دوره برای کسی شناخته شده نبود. قبل از انقلاب برای تلویزیون کار کرده بود و قرار شد تو تیم ما کارگردان هنری باشه. تیم تولید به این صورت شد که ایشون کارگردان هنری بود. من کارگردان تلویزیونی بودم. آقای رسام، تهیهکننده بود، آقای بیرنگ نویسنده و آقای نیکخواه آزاد هم مدیر گروه. آقای بیرنگ متنا رو نوشت و داخل یه جلسه مرور کردیم. متنا به نظر خیلی لوس میومد. یه سری لطیفههای خیلی ساده که به نظر میومد به راحتی کسی رو نشه باهاشون خندوند. ما گفتیم بهتره این رو تو یه قالبی پیاده کنیم که توی اون شخصیتها جذاب باشن. توی تلویزیون ثابت شده که اگه شخصیت طنزی از نظر مردم قابل قبول باشه، پیامدش اینه که میتونه همه رو با هر چیزی که بگه بخندونه. تجربهٔ این کار رو من قبلا هم داشتم. مثلا توی برنامهٔ مسابقهٔ بزرگ، سید محمد حسینی وقتی که توی برنامه جا افتاد، هر نوع شوخی که میکرد مردم میخندیدن. خیلی جاها مطالب اصلا خندهدار نیست، ولی مردم رو میخندونه. من پیشنهاد کردم که این برنامه هم باید به همین صورت ساده و روون باشه و فضای کار شاداب. تا به این ترتیب، خندیدن برای مخاطب سادهتر بشه. قرار شد ما شخصیتایی رو به همین شکل برای این کار خلق کنیم. برنامه هم به این صورت طراحی کردیم که آیتمیک بود. اساسش یه محله بود که چند تا بچه تو این محله باشن. ولی به خاطر محدودیتایی مثل مدرسهٔ بچهها وجود داشت. بازیگر بزرگسال آوردیم برای این عنوان. توی گروه تولید قرار بر این شد که بازیگرایی رو پیدا کنیم که بتونن نقش بچهها رو بازی کنن. مثلا بعدا آقای عبدی اومد نقش بچههای پر خور چاق و چلهٔ لوس رو بازی کرد. مرحوم آتیلا پسیانی که همیشه هم گریهاش میگرفت. آقای حمید جبلی هم نقش بچههای تخس و فضولی رو بازی میکرد که دندون جلوش هم افتاده بود. بچههای دیگه هم بودن که از بین همهشون اینا بیشتر گل کردن. بعدا توی فصل بعدی که به نام «محلهٔ بهداشت» بود، حسین پناهی هم به این افراد اضافه شد که توی جنگل، بچهٔ یه انسان اولیه بود. برای انتقال مفاهیم و پیاما و مطالبی تو حیطهٔ فیزیک و شیمی و اینها، یه شخصیت کیمیاگر هم خلق شد که یه پسر داشت و توی ماجراهای محله، این پیاما رو توی دیالوگاش میگفت. یه شخصیت دیگهای هم برای انتقال مطالبی از جنس فلسفه هم خلق شد که اسمش یونانی بود و او هم یه پسر داشت. شخصیتای مختلفی توی «محلهٔ برو و بیا»، وجود داشت و بخشایی که توی این فصل ازشون استقبال نشد و اونها رو تو فصل دوم حذف کردیم. بخشایی مثل «کشتیگیر» که اتفاقا آقای مودبیان هم توش بازی میکرد و تو اواسط فصل دوم حذفش کردیم. چون طبق آمار جزء بخشای پرمخاطب نبود و بخش جنگل جایگزینش شد. بزرگای «محلهٔ برو و بیا» رو مرحوم فردوس کاویانی و مرحوم رضا ژیان بازی میکردن. مرحوم کاویانی تو فصل اول پاسبان بودن و همینطور مرحوم ژیان هم نقش تابلوکار رو داشتن. این بازیگرا رو هم برای فصل بعد حفظ کردیم. فقط نقش آقای کاویانی به دکتر تغییر کرد. ولی تابلوکار رو به همون شکل حفظ کردیم که جنس همون محلهٔ قبلی رو داشته باشیم. این برنامه درسته که از نظر بازیگر تغییر نکرد، ولی چون بخشای فصل دوم باید متفاوت میشد، بعضی از بازیگرا تو بخشای جدیدی نقشآفرینی کردن. توی فصل اول فشارایی که روی برنامه بود، به ما منتقل نمیشد و خود آقای نیکخواه آزاد این مسئله رو مدیریت میکرد. یادمه یه روز اومد توی برنامه و شعارایی مثل مرگ بر شاه رو روی دکور نوشت، من بهشون گفتم آقای نیکخواه ما که مطلبمون سیاسی نیست، گفت که بله ولی میخوان سیاسیش بکنن، بذار متوجه بشن که ما منظوری نداریم و کارمون با حواشی نیست و بدونن که مطلب برنامه طرفداری از شاه نیست. به همین دلیل اونجا این رو نوشت که عامل بقای برنامه بشه و شد. آقای نیکخواه رفت و ما با همون شرایط و با کمی تغییر دکور، فصل جدید رو شروع کردیم و شد «محلهٔ بهداشت». «محلهٔ بهداشت» ضبط هم شد. موقع پخش برنامه که به صورت هفتگی تحویل میدادیم؛ فشارا زیاد شد و صحبت بر این بود که چرا باید یه عده بجنگن و یه عده بخندن. ما هم از این طرف نامه از جبهه میآوردیم که داخلشون نوشته بود که ما مشکلی نداریم. باز یه عده میومدن میگفتن از جبهه نامه اومده که چرا ما میجنگیم و یه عده میخندن؟
یعنی چنین نامهای اومده بود از جبهه؟
نیومده بود، میگفتن، اتفاقا نامه اومده بود و از برنامه تعریف کرده بودن ولی یه عدهای اینجوری منتقل میکردن. اینقدر فشار به مدیر شبکه اومد که مدیر شبکه به من زنگ زد. شب داشتیم مونتاژ میکردیم، گفت اگه ممکنه این هفته قسمت سیزدهم رو مونتاژ کنید. بعد که فضا بهتر شد برید سراغ قسمت دهم و یازدهم و دوازدهم. ولی اون فضا هرگز به وجود نیومد. دورانی بود که نوارای مادر برنامهها بعد از مونتاژ پاک میشدن. الان اون نوارای مونتاژ نشده حتما پاک شدن. اگه ما قسمت دهم رو مونتاژ میکردیم دیگه قسمتای پایانی پخش نمیشدن، این زرنگی مدیر شبکه بود که قسمت خداحافظیش رو پخش کرد و مردم یادشون نموند که این برنامه سه قسمتش پخش نشده و روی دو اینچ هم ضبط شده بود. بعد از این یه اینچ اومد، بعدش بتا کم اومد، بعدش xdcam. فکر نمیکنم الان کسی بتونه تو آرشیو پیداش کنه. ولی مطلب آقای بیرنگ کاملا محتوا و رنگ داشت و کاملا برنامه تو جامعه جا افتاده بود.
بازیگرایی که اون موقع انتخاب کرده بودید، اون زمان چهرههای شناخته شدهای نبودن، ولی الان اساطیر رشتهٔ بازیگرین، این انتخابها به چه صورت بود و از چه کانالی شکل میگرفت؟
ببینید ما انتخابای دیگهای هم داشتیم، ولی اونا موفق نشدن، این دوستان موفق شدن، یه روز، من دیدم آقای جبلی و آقای اکبر عبدی از استودیو بیرون نمیرن که بتونن تصویر خودشون رو ببینن. اون موقع موبایل نبود و دسترسی به دوربین هم ساده نبود. آقای جبلی برای اینکه کیفیت کار خودش رو جلوی دوربین ببینه، به ما میگفت که موقعی که استودیو خالیه بره و جلوی دوربین وایسته. ما دوربین رو روی فاینال بذاریم که تصویر خودشو ببینه. میخواست تفاوت دوربین رو با آیینه احساس کنه، ببینه با لنز چه اتفاقی میفته. تو این قضیه اینقدر موفق بود که برای من تعریف میکردن که تو یه کاری به نام شیر سنگی که با آقای نصیریان کار میکرد، میگفتن که نزدیک غروب بوده، و وقت داشتن که یه پلانی رو بگیرن که باید آقای جبلی توی اون ایستاده باشه. گروه فیلمبرداری گفته بود که وقت نمیشه که دوربین رو از روی پایه باز کنیم و بیاریم روی ارتفاع. آقای جبلی گفته بود که من این پلان رو نشسته کار میکنم و تو همین حالت جوری ایفا میکنم که به نظر بیاد من ایستادم. تو همون نمای بسته، وانمود میکنه ایستاده است و توی اون برنامه هم پخش شد و عواملم کلی استقبال کردن. مقصود اینه که اینا اینقدر عاشق این کار بودن و اینقدر تمرین کردن که رسیدن به این مرتبه از بازیگری و اتفاقا کسایی بودن توی «محلهٔ بهداشت» و «محلهٔ برو و بیا» که اندازه اینا موفق نشدن. یه رسم بدی توی تلویزیون وجود داره که کارگردان تلویزیونی آخر از همه به پروژه اضافه میشه و نقشش رو ایفا میکنه. ولی توی این برنامهها به این شکل نبود و من از ابتدای تصمیم ساخته شدن برنامه با تیم همراه بودم و در کنار هم کارا رو پیش میبردیم. برای همین برای فصل دوم آقای مودبیان درخواست کارگردانی مشترک دادن و «محلهٔ بهداشت» به این صورت پیش رفت و توی هر دو فصل از ب بسم الله دخیل بودم. البته کارگردانی تلویزیونی خودش اونقدری مسئولیتش زیاد بود که نشه به کار دیگهای رسیدگی کرد. برای مثال یکی از چالشای ما این بود که بتونیم روزی چهل و پنج الی نود دقیقه ضبط کنیم. خود این یه شیوه میخواد. تازه بین این بخشا کلی کلیپ هم باید ضبط میکردیم. کلیپایی که تو محله ضبط میشد و شعراش رو خانوم افسانه شعباننژاد و خانوم شکوه قاسمنیا میگفتن و آهنگسازش هم آقای آندره آرزومانیان و آقای مهرداد جهانفر بودن. تمام بازیگرا سعی به این داشتن که توی این مجموعهها مطرح بشن و این اتفاق هم افتاد. دلیلش هم این بود که شما توی خانوادهها حضور پیدا میکنید، بچههای اون خانواده به شما علاقهمند میشن، از شما تقلید میکنن، شخصیت بازیگرا مورد توجه قرار میگیره و توی جامعه این بازیگرا به نام کاراکترشون جا میفتن. کار به جایی رسیده بود که مرحوم آتیلا پسیانی تا مدتها از این که ایشون رو به عنوان بازیگر بچهٔ «محلهٔ بهداشت» میشناسن ناراحت بود، میگفت این موضوع اجازه این رو به من نمیده که من وارد کارای بزرگسالانه بشم، با این که سه تا سریال کار کردم هر جایی میبینن میگن همون که تو «محلهٔ بهداشت» بود.
هیچ وقت بهتون درصد مخاطبای برنامه رو گفتن؟
خاطرم نمیاد که اون زمان چه درصدی بود، اما مسئله اینه که نمیدیدم کسی رو که «محلهٔ بهداشت» رو ندیده باشه، صبحای جمعه ساعت نه و نیم پخش میشد و تکرار هم نداشت. حتی یکی از مشکلاتش این بود که چون ساعت پخش برنامه با نماز جمعه تلاقی داشت، از این موضوع ناراحت بودن و میگفتن روی جمعیت اثر میذاره، ولی اینقدر موفق بود که الان شمایی که دهه هشتادی هم هستید با اینکه بیست سال بعد از تولید برنامه به دنیا اومدید برنامه رو دیدید، سالها بعد توسط شبکههای مختلف مجددا پخش شد و سروش هم نوارش رو منتشر کرد.
به عنوان پیشکسوت حوزهٔ برنامهسازی کودک، کلیت برنامههای امروز رو چطور میبینید؟
اگه از نظر مخاطب ببینیم، برنامهٔ شاخصی که همه پیگیرش باشن وجود نداره. غیر از یکی دو نمونه و علتش میتونه چیزای مختلفی باشه؛ اولا به نسبت نیاز، برنامههای کمی ساخته میشه، توی سینما هم این رو میشه دید که حجم برنامههای کودک چقدر کمه. نسبت به بقیهٔ ژانرها و همین تعدادی هم که وجود داره، آثار موفقی که استقبال عموم رو هم داشته باشه خیلی کم بوده. ولی اون موقع هر برنامهٔ کودکی که به سی چهل قسمت میرسید، دیگه معروف میشد. از «مدرسهٔ موشها» بگیر تا «علی کوچولو» و هر سریالی که نگاه میکردید به همین شکل بود. یه علت دیگش هم اینه که اون موقع بچههای کم سن و سال، خیلی بیشتر بودن و خونوادهها هم به خاطر بچهها پای تلویزیون مینشستن. سومین علتش هم اینه که مثل اون موقعها پدر و مادرا با بچههاشون کارای تلویزیون رو دنبال نمیکنن و انتخاب و تماشای برنامه رو میذارن به پای خود بچه.
فکر میکنید تغییر ذائقهٔ بچهها هم اثرگذار بوده؟
صد در صد، بچهها هم دیگه مثل قبل نیستن. از نظر فکری و نوع بازیاشون تغییر کردن. الان دیگه برای بچههای هفت هشت ساله کلی بازی دیجیتال وجود داره. اگه الان برنامههای کودک و عروسکی کمه، بر خلافش بازیهای رایانهای کم نیستن. تلویزیون هم مخاطب بزرگسالش که پدر و مادرا باشن رو از دست داده. اونا هم بچههاشون رو پای تلویزیون نمینشونن و بچهها هم مخاطب تلویزیون نیستن که پدر و مادرا رو پای تلویزیون بکشونن. باید تلویزیون تو این زمینه تلاش کنه، شدنیه، شرایط کشور گواهی این رو میده که مردم میتونن با تلویزیون آشتی کنن، اگه آشتی کنن، برنامههای کودک موفق هم پیدا میشه.