وقتی هیچچیزی حس نمیکنی... حتی خودت رو
ما همیشه دربارهی حسها حرف زدیم
غم، شادی، تنهایی، اضطراب، عشق…
ولی اگه هیچکدوم از اینا رو حس نکنی چی؟
اگه ازت بپرسن: «چه حسی داری؟»
و تو فقط یه سکوت سنگین داشته باشی…
نه چون نمیخوای جواب بدی
چون واقعاً نمیدونی چه حسی داری.
انگار درونت خالیه، انگار چیزی اونجا نیست که بشه بهش اسم داد.
کمکم، اگه تونسته باشی خودت رو از افسردگی بیرون بکشی،
مجبور میشی دوباره توی اجتماع باشی، با آدمها تعامل کنی…
و اونجاست که میفهمی، دیگه مثل قبل نیستی.
میری توی یه جمع، همه دارن میخندن.
تو نگاهشون میکنی، دنبال نشونههایی برای «یاد گرفتن» خنده و به قول معروف همرهنگ شدن با جماعت هستی
کشیدگی گوشههای لبهاشون رو تقلید میکنی
نه چون خوشحالی...
چون میخوای جا نمونی.
ولی برای تو، اون لبخند دیگه معنایی نداره.
تو فقط شکلشو بلدی… نه حسشو.
بدتر از این، اینه که وقتی میخوای حرف بزنی از درونت،
تو رو "ناشکر" میدونن.
میگن:
«همه چی داری، پس چی کم داری؟»
«آدم باید شکرگزار باشه.»
و تو کمکم یاد میگیری سکوت کنی.
یاد میگیری نقش «خوشحالِ موفق» رو بازی کنی.
اونقدر تظاهر میکنی که کمکم یادت میره واقعاً چی حس میکنی.
و سالها میگذره…
و تو میشی یه زامبی متظاهر، لبخند به لب، ولی خالی از درون.
ولی اگه الان، تویی که داری اینو میخونی، هنوز اون ته ته دلت یه چیزی میلرزه…
بدون که تموم نشده.
بدون که همین حسِ پوچی، خودش یه حسه یعنی هنوز قدرت احساس کردن هست .
اصلا مشکل از تو نیست که این حالت شدی تو فقط درک نشدی چون اصلا لازم نبوده ازت پرسیده بشه چه حسی داری فقط لازم بوده
بغلت کنن بدون قضاوت کردنت
دوست داشته باشنت بدون خوب بودنت
باورت کنن بدون موفق بودنت
و شاید امروز وقتشه خودت اون آدم بشی،برای خودت.
همیشه یاد این حرف مولانا بیفت که میگه
اگر همه جا تاریک بود
دوباره بنگر ، شاید خودت نور باشی.
خلاصه که اگه تو هم این حسو داری، بدون که تنها نیستی. اگه نیاز به کمک داری، کمک خواستن نشونهی ضعفت نیست، نشونهی شجاعته.
اگه خواستی بنویسی… من اینجام، بدون قضاوت.