همه برنامههایی که داشتم، بهم خورد.
قبلش یهجوری بودم که همهچیز طبق روال پیش میرفت و داشتم پیشرفت میکردم. فرصتهای زیادی برام ایجاد شده بود و تازه داشتم از افسردگی بیرون میاومدم. حالم داشت بهتر میشد، گریههام کمتر شده بودن و امید به زندگی دوباره داشت تو دلم جرقه میزد...
اما حالا، من موندم و کلی برنامهی لغوشده. حس پوچی درونم رو احاطه کرده بود؛ انگار که هر کاری کنم بیفایدهست. همش خسته بودم و دلم میخواست فقط بخوابم... خستگیای که بیشتر روانی بود تا جسمی.
حجم زیادی از افکار توی ذهنم میچرخیدن و همزمان میخواستم مرتبشون کنم، اما نمیتونستم. نمیتونستم برنامهریزی کنم، چون حس میکردم دوباره قراره همهچی بریزه بهم... و دیگه قدرتِ روبهرو شدن با یه آشفتگی جدید رو نداشتم.
اطرافیانم سعی داشتن از این شرایط استفاده کنن و منو راضی کنن که رشتهمو (ژنتیک میخونم) ول کنم و بیایم شمال زندگی کنیم. حالا انگار بهمریختگی ذهن خودم کم بود، اینم اضافه شد. واقعاً سردرگم شده بودم.
دیگه نمیتونستم تصمیم بگیرم… شایدم دیگه نمیخواستم تصمیم بگیرم.
یه وقتایی آدم دلش نمیخواد مجبور باشه هیچ تصمیمی بگیره. فقط میخواد چشماشو ببنده، ساکت باشه و از سکوت شب لذت ببره...
اما امان از سر و صدای ذهنمون که نذاشت حتی سکوت شب رو بفهمیم.
با دوستام تلفنی حرف میزدم، دلم میخواست نظر اونا رو بدونم.
تنها چیزی که با اطمینان فهمیدم، این بود:
بزرگترین اشتباه، رها کردن دانشگاهه. اونم وقتی که دو سال از زندگیتو براش گذاشتی.
من قبل کنکورم عاشق رشتم بودم. کلاً کار تو آزمایشگاه رو دوست دارم.
اما وقتی حجم حرفای منفی اطراف زیاد باشه، شک میاد سراغت. مخصوصاً اگه خودت هم فقط یک درصد به آیندهت شک داشته باشی...
اونوقته که قشنگ فرو میریزی.
و هرچی سعی میکنی دیگران رو قانع کنی، خودت بیشتر ناامید میشی...
شما تا حالا حس کردین که انگار همه برنامههاتون یهو خراب شه؟ چطوری باهاش کنار اومدین؟
یا تا حالا بین خواسته خودتون و فشار خانواده گیر کردین؟
؟ 🌱