«مردی که میخندد» کتابی است که همچون آینهای تمامنما، چهرههای گوناگون زندگی و جامعه را (با تمام تلخیها و شیرینیهایش) بازتاب میدهد. ویکتور هوگو در این اثر کمتر شناختهشده، با ظرافتی بینظیر روایت انسانی را پیش میبرد که در جهانی آکنده از ناعدالتی و ظلم، میکوشد انسان بماند.

برای من این کتاب تجربهای عجیب بود. نه میتوانم بگویم داستانی سراسر پرکشش و هیجانانگیز دارد، و نه اینکه ساده و خستهکننده است. هوگو تعادلی خاص برقرار میکند: گاهی روایت آرام و معمولی پیش میرود و ناگهان در بخشی دیگر، هیجان و تنش اوج میگیرد. بارها از خود پرسیدم چرا او چنین ساختاری را انتخاب کرده است؛ آیا قصدی پشت این ریتم متغیر وجود داشت؟ شاید برخی خوانندگان متوجه نشوند، اما برای من هم جذاب و هم اندکی گیجکننده بود.
مانند دیگر آثارش، هوگو وسواس عجیبی در توصیف جزئیات دارد؛ گویی اگر حتی یک خط حذف شود، روایت ناقص خواهد بود. این ویژگی گاهی خواننده را خسته میکند، اما در نهایت نشان میدهد که چرا حتی فصلهای طولانی و بهظاهر حاشیهای، نقشی مهم در کلیت داستان دارند.
کتاب فقط بر یک شخصیت متمرکز نیست. توجه زیاد به شخصیتهای فرعی و پرداختن به زندگی و پسزمینهی آنان باعث کشدار شدن روایت میشود؛ بااینحال در پایان درک میکنیم که این پراکندگی بیدلیل نبوده است.
نام اصلی اثر «اشرافیت» است و هوگو در آن نقدی تند و بیرحمانه به طبقهی اشراف زمانهاش وارد میکند. گوئینپلان، شخصیت اصلی، نمادی از زشتیهای ظاهری جامعه و تناقضهای درونی انسانهاست. همانطور که انتظار میرود، نویسنده زندگی فقرا را با تمام سختیها و محرومیتها ترسیم میکند؛ فضایی از فرانسهی ۱۸۶۹ که در آن اشراف در رفاه و بیخبری روزگار میگذراندند، و تودهی مردم با گرسنگی، رنج و بیعدالتی دست به گریبان بودند.
گوئینپلان مردی است که از کودکی زخمی بر صورت دارد و چهرهاش همواره به شکل لبخندی مصنوعی و هراسآور دیده میشود. همین ظاهر باعث میشود دیگران یا از او بترسند یا به او بخندند. اما در پس این چهره، انسانی ایستاده که در تلاش برای حفظ انسانیت خویش و مبارزه با بیعدالتی است.

شخصیتهای متعدد دیگری نیز در داستان حضور دارند که هرکدام منحصربهفردند. هوگو برای پرداخت هر یک زمان زیادی صرف کرده و همین باعث میشود لحظات غافلگیرکنندهی بسیاری در کتاب بیابیم؛ هرچند این غافلگیریها اغلب غمانگیزتر و تلختر از آنند که خواننده را شاد کنند.
پایان داستان هم نه شاد است و نه کاملاً اندوهبار؛ بیشتر چیزی میان این دو. لبخندی همراه با غم، تصویری از درد و بدبختی انسانها که بهجای شادی، تأملی تلخ بر دل مینشاند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از آثار هوگو چنین پایانهایی دارند؛ پایانهایی که بیش از خوشبختی، بر رنج بشر انگشت میگذارند.
✍🏻 به قلم نگار