در این نوبت، میخوایم همراه هم نگاهی دقیقتر به رمان بیگانه اثر آلبر کامو بندازیم - رمانی که هم تحسینشدهست، هم بحثبرانگیز.

از اونجایی که در مورد این کتاب و این نویسنده حرفهای زیادی زده میشه و هر کس طبق طرز فکر و برداشت خودش نظر میده، بهتره اول نویسنده رو بشناسیم؛ آقای آلبر کامو نویسندهای فرانسوی تبار است که از آثار برجسته او میتوان به بیگانه ، طاعون و سقوط اشاره کرد . او روزنامهنگار ، نویسنده و فیلسوف بود.
احتمالا جملاتی مثل" کتاب ها ی آلبر اکثرا از سبک رئالیسم پیروی میکنند" یا "البر کامو شخصی پوچگرا بود" را مخصوصا در فضای مجازی و از بوک بلاگرها شنیدید؛ ولی خب این ها یعنی چی؟ توی نقد کتاب بیشتر به این موضوعات میپردازیم.
کتاب بیگانه با جمله معروف «امروز مادرم مرد؛ شاید هم دیروز.» شروع میشود. کل داستان درمورد زندگی روزمره مردی به نام مرسو است که به هیچ چیز حس تعلق ندارد و چیزی احساساتش را برنمیانگیزد. او معشوقهای دارد که عاشقش است و همسایهای که او را دوست خود میداند؛ اما هیچکدام اینها روی زندگی او تاثیری ندارد.

مرسو مردیست آرام که بیاحساس به نظر میرسه و اغلب در مواجهه با جهان پیرامونش، واکنشهایی سرد و بیتفاوت نشون میده. مرسو نماد فلسفهی اگزیستانسیالیسم و مفهومی بهنام «پوچی» در اندیشهی کاموئه. این شخصیت با نوع نگاه متفاوتش به زندگی و مرگ، خواننده رو وارد چالشی عمیق در درک معنا و مسئولیت میکنه. آیا مرسو واقعاً یک بیگانه بود؟ یا تنها کسی بود که جهان را با چشمانی بیگانه میدید؟
برای مرسو عشق معنا نداشت؛ حتی در لحظه های آخر زندگی اش هم به معشوقه اش اهمیت نمیداد. تنها چیزهای آزاردهنده توجه او را جلب میکرد؛ درست مثل رفتار پیرمرد همسایه با سگش یا عربهای توی ساحل یا حتی نور خورشید که مستقیم توی صورتش افتاده بود.
از نظر کامو، زندگی بی معناست؛ ما برای هیچ زندگی میکنیم و میمیریم! (هرکس که یکبار هم کتابهای او را بخواند این جمله من را درک میکند.) کامو میگه ما با وجود بیمعنایی، باید شور زندگی را حفظ کنیم - مثل قهرمان سیزیف.

در آخر، شاید بیگانگی مرسو نتیجهی فلسفهی کامو باشه؛ اما آیا همین بیگانگی، تنها راه صادقانهی زیستن در دنیایی پوچ نیست؟
✍🏻 به قلم مینو