دیگه از فرار کردن خسته شدم از اونیکه هر کاری میکنم خودشو به در دیوار میکوبه تا پیدام کنه و
همه ی راه های فرار نقش برآب کنه...با بهونه بی خوابی و افسرده شدم نمیشه ازش فرار کرد شب و روز نمیشناسه.
میشینه رو بالاترین نقطه مغزم و دستور میده و بهش میگم باشه برا بعد ... حال ندارم ... خفه شو... خودم میدونم...نه نمیخوام ... دیگه حس حال قبل ندارم...هیچی اونجور که خواستم پیش نرفت نشد پس نمیشه...کسی باورم نداره ... تنهام... طاقت حرفای تحقیرامیز و مسخره شدن ندارم ... چه شبها که تا صبح تلاش کردم و چه روزا که تا شب بی وقفه جلو اومدم اما نتیجه نگرفتم ... خب روزا وشبای کمی محکم بودم اما من...اره حق با اوناس من باید به یه زندگی معمولی فکر کنم و ارزوم فراموش کنم من سطحم همینه ... جا زدم حساس ترین زمان ... زمان رفت ...خیلی زیاد.... اصلا راه اشتباه اومدم من علاقه ام نمیدونم چیه... میخوام فقط بخوابم فیلم ببینم بخوابم موزیک بخوابم و ...
اما اگه... اگه فردا روز خوبی بشه اگه روزای بعدش بهتر بشن اگه من بشم همون ادم قبل حتی بهترچی اگه شتاب گرفتم ک سالها بعد این ادم الان حتی به یاد نیارم اگه تغییر اتفاق بیوفته و امروز و فردا بشه ده روز کار چی دیگه به اخرش فکر نمیکنم به کمیت و کیفیت، فقط میخوام تا اخرش باشم و ادامه بدم در هر صورتی:))
برای تک تک لحظاتی که بی وقفه تلاش کردم بازم ادامه میدم روزایی که صفر بودم اما کم کم ازش فاصله گرفتم ... اون روزی که شروع کردم هر شب با کلی رویابافی و امید میخوابیدم ... چه تمرینا خودازاریها که بتونم خواب روز تنظیم کنم ... چقد استرس حال بد به جون خریدم چه گریه ها وقتی خسته میشدم ولی باز فرداش ادامه دادم ... وقتی دومین ازمونم تراز هزار سیصدتا پیشرفت داشتم چقد شبش خوشحال بودم:) تا نصفه راه یه جوری اومدم که هیچی و هیچکس انتظارش نداشت همه ناامید خودم بیشتر چرا جا زدم چرا الان ؟؟؟... خودم نمیشناسم چقد دور شدم اخرین بار کی راضی به خواب رفتم این روزا دلم میخواد چند سال قبل یا بعد بودم تا بهترین شکل از این تعطیلی استفاده کنم اما زهر مارم شده :/
حقیقت زندگی من اینه که عقب افتادم از خودم خیلی زیاد هیچوقت فکرش نمیکردم فرودین اینطوری داشته باشم اما هنوز زمان دارم برای شروع دوباره و... ولی خیلییی سخته ولی باز میخوام شروع کنم... هر چی بشه مسئولش خودمم
از حقیقت زندگیمون از اونی که هممون یدونش داریم، فقط هم خود خودمون میدونیم چیه ، ازش فرار نکنیم ما میدونیم چطوری به مقصد برسیم شاید تنهایی سخته شاید باید کمک بگیریم نمیدونم ولی میدونیم چطوری برسیم.
به یادم میمونه تا همیشه حقیقت،حقیقت همین!
راهی برای فرار نیست تو باید بپذیری باید زندگی کنی باید ادامه بدی باید فهمت وسیع کنی باید فکر کنی که اشتباه شد همین و اون اشتباه مال تو بود و تو خواسته یا ناخواسته الان اینجایی تو این نقطه بد و و حالا باید تحمل کرد و باید صبر کرد وشایدم گریه کنی و بعدش با خنده باز اماده تر بشی برای جنگیدن و دوباره تحمل ادامه تحمل ادامه تحمل تحمل ادامه ادامه ادامه بدی .... تا به تهش که معلوم نیست چیه تا دقیقه اخر برسی:))
یادبگیر وقتی اشتباهت گفتن گریه کردی دیگه بزرگش نکنی یا با فکرای الکی خودت خسته کنی...همه هر جور باشن باهات تو کار درست انجام بده:)
من میگم خب همین که هست بدرک که نارحت میشم قلبم درد میاد از همه چی ...از اینکه چرا باید اینهمه سختی بکشم تا یه ادم خوشحال بشم تا از خودم راضی باشم تا راحت نفس بکشم و خیالم بابت امروز و فردا راحت باشه چرا تو یه شرایط بهتر دنیا نیومدم یا اصلا چرا اومدم که انقد تنبل باشم :/
دیگه کافیه هر چی خواستید گفتین انجام دادم
ایندفعه من به شما مغزو قلب ونفسم دستور میدم... ساکت بشیدفکرای چرت پرت تموم کنید،گریه زیادی نکنید، وسوسه نکنید، حالم بدنکنید، بزارید بزرگ بشم، محکم و اماده برای هر چیزی:)))
من هر چقد دور باشم ولی خودم میرسونم که به شخص خودم بفهمونم
شد وبلاخره این کار با موفقیت انجام شد.