ویرگول
ورودثبت نام
امید ذوالفقاری
امید ذوالفقاری
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

خودکارِ بیکِ آبی



خودکارِ بیکِ آبی

مرد کت و شلواری از روی صندلی اش بلند شد و کمی آنطرف تر به دیوارِ سیمانی تکیه داد و گفت:
- من اگر جایت بودم، امضا نمی کردم. فکرش را بکن می خواهند بعد از مرگ، دل و روده ات را بریزند بیرون.
با دست راستش چیزی را در هوا گرفت و کشید سمت خودش. حرفش ادامه داد:
- والله میت هم حرمت دارد.
مرد عینکی که پشت میز داشت برگه هایش را ورق می زد، نیم نگاهی به مرد کت و شلواری انداخت و گفت:
- اینطوری هم که جناب دادستان می گویند نیست. تمامی مراحل پیوند با حفظ احترام کامل و همینطور رعایت تمامی موازین شرعی صورت می گیرد. مطمئن باشید بیماران قدر این کارتان را می دانند.
دادستان سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
- حرف دکتر را قبول ندارم. آقای وکیل! نظر شما؟
وکیل دستش را روی دست لرزان زندانی گذاشت و گفت:
- به فکر خانواده ات باش. با این فداکاری ات، هرچی نباشد تا یک مدتی دستشان جلوی کسی دراز نیست.
دکتر نفس عمیقی کشید. عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
- در آن صورت دیگر خبری از طناب هم نیست. فقط یک تزریق ساده، مثل بیهوشی.
دادستان کتش را درآورد و جلوی پنکه دیواری ایستاد و زیر لب گفت:
- فقط یک آمپول! همه چیز را به مسخره گرفتند.
زندانی خودکار بیکِ آبی را در دستش گرفت و به پشتی صندلیِ فلزی اش تکیه داد. از همان ابتدای صحبتها، سرش را از برگه های روی میز بلند نکرده بود. چیزی هم نمی گفت. تنها با انگشتانش بدنه پلاستیکی خودکار را لمس می کرد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید