یک INTP
یک INTP
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

چایی!

پست تقریبا مخاطب خاص دارد

به تازگی متوجه شدم فرد خاصی پست هایم را میخواند پس تصمیم گرفتم حرف هایی که برایم خیلی سخت است مستقیم به او بگویم را اینطور بگویم.

سلام!

زمانی به تو گفتم که در مسیری نیستم که مورد علاقه ام باشد یا بهتر بگویم در مسیری نیستم که میخواستم باشم. دیروز از خیابانی رد میشدم که چند سال پیش در آنجا کلاس کنکور میرفتم. یاد موضوعی افتادم. آن زمان برعکس همه که بعد و قبل کلاس به فکر درس و قبولی در کنکور بودند، من به فکر خریدن خانه ای ویلایی با درختانی تنومند در کنار آموزشگاه بودم.

از این دست رویاها زیاد داشته ام. یکی از بزرگ ترین هایش همانی است که تو را درگیر آن کردم.

چندین روز که در کنارت نبودم بسیار فکر کردم. آنقدر که گاهی میخواستم با یک تفنگ فقط به سرم شلیک کنم تا خاموش شود. فهمیدم دیگر تلاش کردن نتیجه ای ندارد. من روز به روز از آن رویاها دورتر میشوم و هر چه میگذرد خسته تر از دنبال کردنشان. فهمیدم متفاوت بودن خوب نیست، باید همرنگ شد. فهمیدم زندگی همیشه آنطور که ما میخواهیم پیش نمیرود و حتی شاید اصلا پیش نرود. فهمیدم مرده ها را رها کنم و سمت زندگی باز گردم. فهمیدم حال که زنده ام و نفس میکشم چرا زندگی نکنم؟! درست است که زندگی ای نمیشود که من همیشه میخواستم ولی باز هم میشود اندکی زندگی کرد.

و فهمیدم شانسی برای زندگی ای که با تو میخواستم داشته باشم ندارم.

در کنار همه این فهمیدن ها آخری بیشتر از همه اذیتم میکند. کاش هیچ وقت نمیفهمیدم ولی خب از آنطرف هم میگویم دوری از واقعیت مثل رخ ندادن زمین لرزه های کوچک است، در آینده باعث زمین لرزه و خرابی بزرگتری میشود.

و اما چایی...

آنچه بین ما اتفاق افتاد مثل یک استکان چایی بود؛ گرم، دوست داشتنی، خوشمزه و پر از روح

اما آنچه زندگی برای ما رقم زد این چایی را سرد کرد. چایی سرد هم خوب نیست مخصوصا برای عشق چایی مثل تو.

پس خواستم با این چایی باز گرمی را به زندگی عاشقانه تو باز گردانم. نمیخواستم خاطره بدی در ذهن تو از فرجام قصه ما باشد.

باشد که همیشه موفق و خوشبخت باشی.


چایی
درون مغز من چه می‌گذرد؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید