به نام خداوند بخشنده مهربان
درحالیکه روی صندلی پشت میزم نشستهام ؛ کمی خودم را به جلو هل میدهم و بعد قوزک پایم را روی تخت میگذارم. و آنگاه که ثابت و بی حرکت دست به سینه نشستهام چشمهایم را میبندم. بدون اینکه سراغ قرص (اسمش رو نبر) بروم آرامش لذت بخشی وجودم را در خود ذوب کرده است. اکنون هیچ اضطرابی ندارم. در سینمای ذهنم بلیطی در ردیف لُژ خریدهام. پرده سیاه به کنار میرود و حالا به خوبی ذرات معلق در هوا را در میان پرتو نور آپارات به روی پرده میبینم.
میروم که در خیال شکستها و ناتوانیهایم را تبدیل به پیروزی و توانمندی کنم. سه ، دو ، یک ، شروع …
طنین موسیقی باخ …
در حالیکه در کابین هواپیمای جنگنده اف14 نشستهام دستهی گاز را تا آخر به جلو میبرم. تامکت با صدای مهیب موتورها از روی زمین کنده میشود. اپراتورِ رادار موقعیت هدف را برایم تشریح میکند. با سرعت زیاد به سمت ساعت ده حرکت میکنم. کابین عقب هدف را در اسکوب رادار میبیند. مشخصات هدف را با رادار چک میکنم. تأیید میشود. موشک فونیکس روی هدف قفل شده. شلیک میکنم. چند ثانیه بعد هدف از روی صفحه رادار محو میشود …
سکانس دوم …
در کابین هواپیمای مسافر بری 747 نشستهام. هواپیما در حال فرود است. فلاپها تا آخرین درجه و چرخها باز است. هواپیما با یک شیب خیلی ملایم ، آرام آرام به زمین نزدیک و نزدیکتر میشود. وقتی به فاصله پنجاه متری زمین میرسیم هواپیما روی باند است. کمی از قدرت موتور کم میکنم و فرمان را کمی به سمت خودم میکشم. به نرمی فرود میآییم …
سکانس سوم …
لباس فرم طرح چریکی بر تن دارم. به یک تفنگ دوربین دار دِراگانوف مجهزم و در کوهها قدم میزنم. ناگهان از آن بالا ماشین مهمات دشمن را میبینم. فاصله را حدس میزنم تا دوربین را برای آن فاصله تنظیم کنم. سرعت ماشین مهمات را حدس میزنم تا لوله دراگانوف را کمی جلوتر از هدف قرار دهم. قاعدتاً هدف اولم باید راننده باشد. در نشان (به علاوه)ی دوربین میبینمش. از این فاصله با کوچکترین لرزش تیرم به خطا میرود. اما من برای چنین روزهایی تعلیم دیدهام. در حالیکه از دوربین به همراه راننده به سمت چپ حرکت میکنم در لحظه مناسب شلیک میکنم. ماشین مهمات محکم به گارد ریل کنار جاده کوبیده میشود. حالا دیگر هدف راحتی است. باک بنزینش را هدف میگیرم و شلیک میکنم. ناگهان ماشین با تمام مهماتش منفجر میشود …
به اینجا که میرسم به اختیار یاد شهر مشهد انتهای خیابان نخریسی پادگان نیروی هوایی ارتش میافتم. پس از آموزش توپ بیست و سه میلیمتری یا همان ضد هواییهایی که در زمان جنگ روی ساختمانها مستقر شده بود به اهواز اعزام شدیم.
پادگان نیروی هوایی پلیس راه خرمشهر. صد و بیست روز که از ورودم به پادگان اهواز گذشت با اجازه فرمانده آتشبار رفتم برای دریافتِ مجوزِ اولین مرخصیام. اینجا دیگر خیال نیست عین واقعیت است.
… روبرویم یک ستوان ، پشت میز نشسته بود. کنارش یک استوار که مسئول واحد عقیدتی سیاسی گردان بود. کنار او دو سرگرد ایستاده نگاهم میکردند. و دو میز دیگر سمت راستم بودند که پشت هر یک از آنها یک ستوان نشسته بود. در حالیکه پا کوبیده بودم و سلام نظامی داده بودم ؛ در حالت انتظار قرار دادشتم. مطلع شدم هم باید امتحان توپ کالیبر بیست سه را پس بدهم و هم امتحان احکام را !!!
ستوان روبروی من در حالیکه برگه درخواست مرخصیام را در دست نگه داشته بود ؛ رو به من ، شروع کرد به پرسیدن:
- دوربین زمینی رو چطور تنظیم میکنیم؟
- دوربین هوایی رو چطور تنظیم میکنیم؟
- لولههای توپ را چطور تنظیم میکنیم؟
- کولاس چیه؟
- قبضه توپ از چه قطعاتی تشکیل شده؟
- اگر توپ تراز نباشه چه اتفاقی میافته؟
- محدود کنندهها به چه دردی میخورن؟
...
همینطور پشت سرهم رگبار سئوال هایش را به سمت نشانه رفته بود. فکر کنم بیست دقیقهای شد که داشتم مدام جواب میدادم. ستوان گفت:
- باریکالا ، بیا این هم امضای من. حالا پیش سرکار استوار برو برای امتحان احکام.
- چه وقت نماز آیات رو میخونیم؟
- چطوری وضو میگیریم؟
- اگر شک کنیم که تشهد خواندیم یا نه چه کار میکنیم؟
- شک بین رکعت یکم و دوم چه حکمی داره؟
- بنا بر احتیاط واجب یعنی چی؟
- اصول دین چند تاست ؟ یکی یکی نام ببر.
- فروع دین چند تاست ؟ یکی یکی نام ببر.
…
- باریکالا ، چقدر احکامت خوبه.
خسته و عصبانی بودم. پاهام دیگه داشت درد میگرفت. نیاز داشتم کمی بنشینم.
- خوب حالا دیگه سئوال آخر. بگو ببینم چن تا امام داریم؟
اینجا بود که نسخهی شیطانیام از خواب بیدار شد. فکر میکنم خندهای موزیانه بر صورتم نشسته بود و با چشمانی که برق میزد داشتم به استوار نگاه میکردم. گفتم:
- یازده تا
شلیک خنده حضار.
استوار که خنده پیروزی روی صورتش نشسته بود ؛ برای اینکه کمی هم تحقیرم کرده باشد گفت:
- سرباز ، من که دوازدهِ ش به دهنم آمد ؛ اونوقت تو میگی یازده تا.
- یازده تاش قطعی شدن. اما دوازدهمی اگر و اما داره. جای بحث داره.
ناگهان سکوت. انگار که این اتاق به یک حباب خلع تبدیل شده بود. آن دو سرگرد بلافاصله اتاق رو ترک کردند. اما بقیه نمیتوانستند. چون اینجا محل کارشان بود. استوار که سعی میکرد حالت چهرهاش را عادی نشان دهد جواب داد:
- نه سرباز ، ببین ، وقتی آیت الله بروجردی میگوید امام زمان هست پس من هم قبول میکنم.
- آقای بتراند راسل از ارکان فلاسفه اروپاست. او به خدا معتقد نیست. پس من هم باید به خدا معتقد نباشم. چون او از من با سوادتر است؟
بدن استوار شروع کرد به لرزیدن. انگار یکی در گوشم گفت به عقب نگاه کن. به عقب نگاه کردم. شوکه شدم. استوار آتشبار را دیدم روی دوپا در حالی که به دیوار تکیه داده بود نشسته بود. با چشمانی که واقعاً کاسهای از خون بود و خیره نگاهم میکرد. انگار که با آن چشمهامیخواست حالیم کند: وای به حالت اگر بیرون ببینمت.
استوار عقیدتی سیاسی دستهای لرزانش را به هوا بلند کرد و گفت:
- ببین ، خوب گوش کن چی میگم. وقتی آیتالله بروجردی میگه هست. پس منم قبول میکنم.
- بله بله. حق با شماست. بله حالا متوجه شدم.
- بیا این هم برگه مرخصیت. زود برو بیرون.
...
فردای آن روز وقتی استوار آتشبار مرا دید گفت:
- میدونستی داشتی چه بلایی سر خودت میآوردی؟
- بله سرکار استوار
- خودت رو کنترل کن. اینا به راحتی میتونن جاهایی ببرنت که تمام بدنت بلرزه. دیگه تکرار نشه.
- چشم سرکار استوار.
- حالا برو از مرخصیت لذت ببر.
پینوشت:
برای هر پستی که در ویرگول منتشر میکنم ؛ یک دقیقه بعد نوتیفیکیشنی میآید به این مضمون: این پستت قابلیت ترند شدن داره. با کد تخفیف فلان برو فلان سرویس رو بخر که فالوئرها رو سرت خراب بشن.
یکبار میخوام تو یه پستی شعر یه توپ دارم قل قلیه ، سرخ و سفید و آبیه رو منتشر کنم. ببینم ویرگول روش کم میشه. یا در نهایت پر رویی بازم میگه این پستت قابلیت ترند شدن داره ...