رامین هوبخت
خواندن ۴ دقیقه·۲۳ روز پیش

فریادِ خاموش

به نام خداوند بخشنده مهربان

گردونه تاریخ را به عقب می‌چرخانم تا می‌رسم به دهه هفتاد ...

تاکسی‌هایی که از روبرویم عبور می‌کردند یا پر بودند ؛ یا وقتی راننده پایش را روی ترمز می‌گذاشت تا مقصدم را بپرسد ؛ مسافری با مسیر طولانی‌تری پیدا می‌شد. راننده هم از خدا خواسته ، او را به من ترجیح می‌داد.

البته انتظار همیشه بد نیست. اما این یکی وقتی زیر آفتاب شهریور ماه ، در میانه راه ، وسط هیاهوی ترافیک میدان راه آهن گیر کردی ؛ کلافه‌ات می‌کند.

پشت سرت ایستگاه مرکزی اتوبوس است. مدام برایت بوق می‌زنند که بابا برو کنار. سمت چپ تاکسی‌های خطی از راه می‌رسند که می‌خواهند در صفِنوبت قرار بگیرند. از سر راه آن‌ها هم که عین دانه‌های تسبیحِ پس از هر صلوات ، از راه می‌رسند ؛باید کنار بروی. در حالیکه که باید حواست به ماشین‌های عبوری باشد تا مسافرکش ها را تشخیص بدهی بلکه زودتر از این مهلکه نجات پیدا کنی.

علاوه بر همه این‌ها ، آن طرف خیابان نیز اتوبوس‌ها در ایستگاه آخر خود توقف دارندتا تمام مسافرهای باقیمانده را پیاده کنند. باید زرنگ باشی تا در هجوم گاه به گاه عابرانی که عرض خیابان را طی می‌کنند ؛ تاکسی یا مسافرکش‌های عبوری را از دست ندهی.

آرزو می‌کردم ای کاش حداقل یکبرگ دستمال کاغذی همراهمبود تا عرق پیشانیم که مدام وارد چشم‌هایم می‌شد را پاک کنم. حالا که ندارم باید منت آستین پیراهنم را بکشم. باز خدا را شکر امروز پیراهنم آستین بلند است.

داشتم مدام با خودم غر می‌زدم که ناگهان یک پیکان سبز روبرویم ترمز کرد. جای جای بدنه‌اش مثل آدمی که دست و پاشو باند پیچی کرده باشند با بتونه پانسمان شده بود ؛ سپر جلو یه وری با یک چراغ شکسته. در حالیکه به سمت راست اشاره می‌کردم کمی خم شدم و گفتم:

- مستقیم.

- تا کجا؟

- تا هرجا که کرمته.

- بیا بالا. به تو هم میگن مسافر؟

- بابا خسته شدم از بس اینجا واسادم.

- اومد و همین چار راه خواستم بپیچم.

- قرار نیست دل منو بشکونی. وانگهی هیچ کاسبی مشتری سر چراغ رو رد نمی‌کنه.

- ای بابا ، دلت خوشه ها.

- آقای راننده میدونی چیه؟

- چی چیه؟

- تو اصلاً جاروبرقی خوبی نیستی. اومدی میدون راه آهن ، فقط با یه مسافر داری میری.

- آخه کی سوار این لکنتی میشه. تو هم از سر ناچاری سوار شدی.

- نه بالانجان. فقط میخوام زودتر به مقصد برسم.

- راستی کبریت داری؟

از این سئوالش کمی خندم گرفت. من یک پسر 24 ساله چشم و گوش بسته و کبریت توی جیبم؟! با خنده و کنایه آمیز گفتم:

- سیگاری نیستم.

- خو نباش.

- این سیگار لعنتی چیه آخه؟ پولشو بده پسته بخر. بادوم بخر.

سکوت، سکوت ، سکوت. میزان‌های سکوت که تکمیل شد ؛ گفت:

- ببین منو.

- جانم؟

قسمتی از بازویش را نشانم داد و گفت:

- اینجا رو لمس کن و کمی هم فشار بده.

وجود جسمی سخت زیر پوستش را حس کردم. ناگهان با صدای بلند گفت:

- آی ، یواش. درد داره بابا.

- این چیه ؟ غدده است؟

- نه این گلوله‌ایه که از دوران جنگ تو بازوم مونده. دکترا گفتن نمیشه درش بیاریم. بد جاییه. کنار عصبه. شاید دستت فلج بشه.

با یک مکث کوتاه ادامه داد:

- دور تا دور شکمم پر تَرکشه. هر دوتا ساق پام پر تَرکشه. حالا دیدی آقاهه ، من پسته‌هامو خوردم. بادوم هامم خوردم.

در حالی که یک نخ سیگار لای انگشتاشو تا جلوی صورتم بالا آورد ؛ ادامه داد:

- الان فقط میخوام این یک نخ سیگار و بکشم. مثلاً من جانبازم. رفتم بهشون گفتم آخه این مقرری ماهی سی‌هزار تومن چیه؟ به کجای زندگیم می‌رسه آخه؟ خجالت نمی‌کشین؟ اصلاً نمی‌خوام. قطش کنین. اونام دیگه این پولو به حسابم نریختن.

- جدی میگین. ماهانه رو قطع کردند؟

- بله ، دستمزدمو اینجوری دادن.

داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم. بعد اینطور ادامه داد:

- مدتی به این منوال گذشت. ورشکست شدم. رفتم بهشون گفتم بابا،من ورشکست شدم. یا بهم وام بدین یا بیاین کُلیه‌مو بخرین. گفتن برو بیمارستان خاتم شاید ازت خریدن. رفتم بیمارستان. دیدم زِکی!! همش پونصدهزار تومن. برگشتم و چند روز بعد خودکشی کردم. اومدن نجاتم دادند. بعد یه شیرپاک خورده‌ایی آمد و سوییچ یک ماشینو بهم داد و گفت: برو باهاش کاسبی کن. پولشم نمی‌خوام. حلال جونت. بله ، این همون ماشینه.

دهانم دوخته شده بود. عین یک مجسمه نشسته بودم و در خشم و غمی که وجودم را فرا گرفته بود سیر می‌کردم. این غم رفتنی نیست. …….

زندگی نوری است در باد. 人生は風にる光
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید